قدم های متزلزلش رو با تمام قدرت و سرعتش به سمت جلو میکشید . از صبح تا حالا اتفاقات بد زیادی براش افتاده بود -دقیقا برعکس شب قبلش . نمیخواست این اتفاق ها که پشت سر هم داشتن میفتادن رو به حساب شانس بد یا هر چیز مثل این بزاره . از ناامید بودن بدش میومد . با خودش گفت شاید اتفاق خوب بزرگی در انتظارشه که روزش اینطوری شروع شده . معتقد بود بعد هر بارون-هر چند طولانی مدت- توی زندگیِ همیشه بهاریش ، بالاخره خورشیدی هست که نورش از بین قطره های اشک ابر رد شه و با ساختن رنگین کمون ، بهش لبخند بزنه .با توی دید قرار گرفتن محل کارش نفس راحتی کشید . دیدن مقصد تشنه ترش کرد و به پاهاش با وجود دردی که حس میکرد ، سرعت بخشید .
با فهمیدن این که از خونه تا مغازه رو کاملا دویده ، یاد خاطره ای که با وجود دردناک بودنش ، خنده دار بود ، افتاد .
فلش بک هشت سال پیش
با لبخند محوی کنار قبر خانوادش نشست و روی هر کدوم دست گل کوچولویی که خودش درست کرده بود رو گذاشت .
عموش بهش گفته بود که این ممکنه آخرین دیدارش با اونها باشه .
اما مرد نمیدونست تیونگ هیچ آخرین دیداری با اون ها نداره . پسرِ چهارده ساله ، پدر ، مادر و خواهرش رو با خوشحالی بدرقه کرده بود اما نه به سمت بهشت به سمت قلبش . قلبی که به خودش قول داده بود تا اخر عمرش زندگی شادی داشته باشه و در کنار خانوادش که حالا با رفتنشون تنها خاطراتی به جا گذاشته بودن ، در سلامت زندگی کنه .
عموش بهش اشاره کرد تا نزدیک تر بیاد .
" تیونگ عزیزم . تو مثل پسر خودمی و خیلی هم دوستت دارم اما متاسفانه ما نمیتونیم تو رو به فرزندی قبول کنیم و من و زن عموت مشغله زیادی داریم و فکر نمیکنم صلاحیت نگه داری ازت رو داشته باشیم ."
کمی مکث کرد و بعد با صدای محکم تری ادامه داد : اینجا چند نفر هستن که میتونن تو رو به جایی ببرن که زندگی راحتی داشته باشی . غذای کافی هست و بهت توجه میشه میتونی درس بخونی و خیلی کارای دیگه که مطمئنم خوشت میاد . اونجا کلی دوست میتونی پیدا کنی . شاید اوایلش یکم سخت باشه ولی بعدعادت میکنی .
تیونگ بعد شنیدن حرف های عموش که نه خراشی رو قلبش انداختن و نه باعث تپش سریع و از سر هیجانش شدن ، سرش رو بالا کرد و با خونسردی به مردهایی که شبیه خاله های مهد کودک
بودن نگاه کرد .
نمیخواست رفتار بی ادبانه ای داشته باشه ولی با اشاره به مرد ها گفت : این دوتان ؟
" بامزن ، نه ؟"
تیونگ که هیچ نکته بامزه ای توی اونا نمیدید ، فقط شونه ای تکون داد .
کمی فکر کرد . عموش متوجه شد و از مسیر آفتاب که نورش رو روی پسر انداخته بود ، کنار رفت .
YOU ARE READING
The Guardian Angel [ Jaeyong ]
Fanfictionلی تیونگ که تمام اعضای خانوادش رو از دست داده ، همچنان با امیدی که نمیدونه از کجا نشأت میگیره به زندگیش ادامه میده . زندگی دو نفرش با روبی ، تنها عضو باقی مونده از زندگی سخت گذشتش با حضور جونگ جهیون ، کسی که بی شک شایستگی به دوش کشیدن لقب «فرشته نگه...