թαɾԵ 5

161 37 29
                                    


آفتاب از بین پرده های صورتی و قدیمی  خونه راهش رو به صورت پسر معصومی که روی تخت خوابیده بود پیدا میکرد .

روبی که بخاطر کهولت سن ساعتهای خوابش هر روز کمتر از روز قبلش میشد و قبل تیونگ بیدار شده بود ، وارد اتاق شد و پارس کنان خودش رو روی صاحبش انداخت.

تیونگ آروم چشم باز کرد و به چشمای بزرگ و مشکی روبی که به شدت زیبا بود نگاه کرد  . لبخند کوچیکی به سگش زد و اون رو در آغوش گرفت .

تیونگ هر شب با بوسه های معشوقش نمی خوابید و صبح رو با نوازش های دستای گرم اون شخص آغاز نمی کرد ؛ بلکه کسی که هر روز صبح برای بیدار کردن ته اون رو از محبت سرریز میکرد و شب ها قلب ته رو به گرما دعوت میکرد روبی بود .

ته با همون لبخندی که به لب داشت بلند شد و به سمت دستشویی رفت .

خب بالاخره روزش رو باید شروع میکرد و چی بهتر از "آزاد کردن بدن از تمام چیزهای باقی مونده " به عنوان اولین کار صبحگاهی ؟!

همونطور که میرقصید -در واقع قر میداد- کاراش رو انجام داد و بیرون اومد .

به ساعت نگا کرد هنوز چهل دقیقه وقت داشت .

صبحانه روبی رو جلوش گذاشت و خودش هم سریع مشغول خوردن شد .

انقدر پول نداشت که صبحانه گرون قیمت -که عبارت بود از آب پرتغالی که رنگ نارنجی ـش به سمت سرخی تمایل داشت ، پنیری که از شیر بهترین گاو ها تهیه شده بود نون گرمی که تازه خریده شده بود- برای خودش آماده کنه .

یک تیکه نون نرم که هر روز صبح از فریزر فکسنی ـش در می آورد و روی گاز میذاشت تا گرم بشه و یکم پنیر و چایی تازه دم پاسخگوی تمام نیازهاش برای صبحانه بود .

بعد از خوردن صبحانه قاشق و لیوانش رو شست ، بسته پنیر رو داخل یخچالش گذاشت و به سرعت سمت اتاقش رفت و آماده شد .

آماده شدنش زیاد طول نمیکشید . شاید چون لباسهای زیادی نداشت که نیمی از وقتش رو برای انتخاب اونها و نیم دیگه رو برای درست ایستادن اونها تلاش کنه .

یه شلوار جین که دو ماه پیش با اولین حقوقی که از تن گرفت خریده بود ، یه پیراهن مشکی گل و گشاد که ته ایل به عنوان هدیه برای استخدامش بهش داده بود ، کلاه کپی که یوتا بهش هدیه داده بود و

کتونی ای که تن بهش داده بود -چون کتونی های خودش خیلی قدیمی بود و ممکن بود آبروی شاپ بره- استایل همیشگیش برای رفتن به محل کارش بود .

البته یک دست لباس دیگه هم داشت که برای رفتن به خونه آقای نا ازش استفاده میکرد.

بعد خداحافظی از روبی و بوسیدنش و قول دادن این که زود میاد از خونه بیرون رفت .

از خونش تا کافی شاپ پیاده ، فقط بیست دقیقه راه بود با این حال سرعتشو و زیاد کرد تا زود تر برسه . با یادآوری خاطره دیروز لرز کوچیکی کرد اما به محض اومدن تصویر اون پسر که نجاتش داده بود آروم شد و لبخند کوچیکی زد .

The Guardian Angel [ Jaeyong ]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora