نگاه نگران و مرددش رو به چشمای مطمئن تیونگ داد . چشمای جادویی تیونگ اطمینان رو به شک و شک رو به اطمینان مبدل میکرد.
بار دیگه تکرار کرد " مورد سوم ... " نفس عمیقی کشید . شاید برای اولین بار توی زندگیش به انجام همچین کاری دست زده بود .
" به خاطر حضور مردی که خودتون میدونین کیه ، من و شما از هم خیلی دور افتادیم . اکثر شماها وقتی به جمع کارمندای شاپ اضافه شدین که اون مرد اینجا بود ... " چهرش هر ثانیه با نبردن اسم جانی درد بیشتر رو نمایش میداد . دردی که خودش هم منشاءی براش نمیدید . مگه این طور نبود که تن از اون مرد به خاطر تمام خیانت هایی که بهش کرده بود ، نفرت داشت ؟
اشک هایی که برای سرازیر شدن از چشماش میجنگیدن و سفیدیِ شفاف چشم های پسر کوتاه قد رو به قرمزی خون کرده بودن ، پس زد .
" برای این که ما بهم نزدیک بشیم میخوام آخر این هفته رو با شما بگذرونم . یکشنبه ساعت هشت غروب همین جا . خانوادتون و هر کی رو میخواین با خودتون بیارین ." تن با صدایی که به خاطر بغض خوابیده توی گلوش ، بم تر از حالت عادی شده بود ، توضیح داد .
اگه یک کار بود که تن میتونست به نحو احسن انجام بده ، بدون شک کنترل اشکاش حتی در بدترین شرایط بود .
لبخندی به زیبایی آفتابِ در حال طلوع که پشتش غمی به بزرگی گرفتی آسمون غروب پنهان شده بود ، زد .
" خب سوالی ندارین ؟ " تن با صدای آرومی که برای شنیده شدن توسط کارمندهاش به اندازه کافی بلند بود ، پرسید .
هیچول که نسبت به بقیه نزدیکتر به تن ایستاده بود ،با شیرین زبونی دستش رو دور شونه پسر گذاشت و گفت : میدونستم رئیس لیِ ما خیلی مهربونه .
به نظر میومد هیچول که زودتر از بقیه ، شوکی که حرف هایِ غریبِ تن راهی مغز همه کارمندا کرده بود رو از تَن خارج کرده بود ، باعث آب شدن روح یخ زده و متعجب بقیه شد .
" من میرم . یک ساعت دیگه میز و صندلی های جدید میان . اینا رو جمع کنین یه دستی به سر و روی مغازه بکشین . وسیله های قدیمی رو هم بدین برای بازیافت . فکر میکنم قابل بازیافت باشن "
کلمات تن که با لبخندی ادا میشد ، غمش رو از چشم همه پنهون کرد.
تن نگاهی به تیونگ انداخت . پسر کوچیک تر لبخند شیرینی زد و سرش رو تکون کوتاهی داد . تن هم متقابلا سر تکون داد و راهی که به اتاقش ختم میشد رو در پیش گرفت .
به محض بسته شدن در ، تن مثل شیشه ای که سنگی بهش خورده باشه اما از شکستن میترسه با این حال راهی به جز پذیرش سرنوشتش نداره ، خرد شد .
روی زمین سرد اتاقش نشست و پاهاش رو که از شدت بی پناهی میلرزیدن ، در آغوش گرفت .
دلش برای جانی تنگ شده بود . قلبش جانیش رو میخواست .
YOU ARE READING
The Guardian Angel [ Jaeyong ]
Fanfictionلی تیونگ که تمام اعضای خانوادش رو از دست داده ، همچنان با امیدی که نمیدونه از کجا نشأت میگیره به زندگیش ادامه میده . زندگی دو نفرش با روبی ، تنها عضو باقی مونده از زندگی سخت گذشتش با حضور جونگ جهیون ، کسی که بی شک شایستگی به دوش کشیدن لقب «فرشته نگه...