پارچه نمناک توی دستش رو روی میز کشید و آخرین لکه های چربی رو پاک کرد . حدود چهل دقیقه ای میشد که تنهایی مشغول تمیز کردن محوطه بود . با این حال هنوز خسته نبود و انرژی داشت . نمیدونست این همه انرژی از کجا سمتش پرتاب میشه ولی خوشحال بود که خسته نیست و میتونه کارها رو بهتر و درست تر انجام بده .
چشم های درشتش رو چرخوند و کل و محوطه رو از نگاه تیزبینش گذروند . و وقتی از تمیز بودنش مطمئن شد لبخند کیوتی زد .
" یوهو تموم شد "
لباساش رو عوض کرد و بعد از خاموش کردن لامپ محوطه و قفل کردن در ، به سمت اتاق تن حرکت کرد تا کلید رو تحویل بده . نزدیک در که رسید متوجه صدای فین فینی شد . صدایی که مطمئن بود متعلق به شخص پشت درها چوبی و قهوه ای رنگ رئیسش ـه .
آروم در زد .
تن همونطور که سعی داشت اشکها و ردشون رو از روی صورتش پاک کنه با صدای گرفته و زمزمه واری گفت : بیا تو
تیونگ محتاطانه در رو باز کرد .
" خوا...خواستم کلید رو تحویل بدم " نمیدونست چرا لکنت گرفته .
" آه آره ... اگه کارت تموم شده میتونی بری"
جو انقدر سنگین و غم انگیز بود که تیونگ میترسید چیزی بگه .
با این حال تمام شجاعتش رو برای دهن باز کردن جمع کرد : آم هیونگ حالتون خوبه؟
تن با شنیدن کلمه "هیونگ" از دهن تیونگ لبخند زد . گذشته از این کلمه جادویی-برای تن- نگرانی ای که چشمای قرمز تن توی چشمای شفاف تیونگ میدید مثل یه پتو که تو رو توی سرمای زمستون در آغوش میگیره برای تن عمل کرد . همیشه دلش میخواست برادر کوچیکتری مثل تیونگ داشته باشه .
" هوم حالم که خوب نیست ... ولی خوب میشه نگران نباش . برو دیر وقته "
تیونگ لبخندی زد و با تُن صدای آرومی گفت : امیدوارم حالتون زود خوب شه .
تن سری تکون داد و لبخند زد . تیونگ با خودش فکر کرد : اون آدم مهربونیه . پس چرا انقدر شبیه زن بابای سیندرلا رفتار میکنه ؟!
نزدیک بود از فکرش قهقه بزنه با این حال قبل این که این اتفاق بیفته و تن دربارش فکر بدی بکنه گفت : من دیگه میرم شب بخیر
وقتی که اولین پای تیونگ به زمین اون طرف اتاق برخورد کرد صدای تن متوقفش کرد
" تیونگ"
تیونگ مطمئن بود تن قرار نیست درباره چیز بدی صحبت کنه چون نه تنها صداش ملایم و مهربون بود بلکه اسم کوچیکش رو برای جلب توجهش استفاده کرده بود . تیونگ با لبخندی که روی لبش داشت بهش نگاه کرد و منتظر شد تا تن ادامه داد .
" میشه از این به بعد منو...منو هیونگت بدونی و اینجوری صدام کنی"
تیونگ خشکش زده بود نمیدونست چی بگه . بعد فوت خواهرش به داشتن هیچ برادر یا خواهر بزرگتری فکر نکرده بود . البته از اون زمان به بعد کلا آدم های کمتری رو میدید . نه به این خاطر که دوست نداشت کسی رو ببینه بلکه به این خاطر که همه یادشون رفته بود پسر خانواده لی هنوز زندست یا بعضی ها از زنده بودنش خبر نداشتن .
YOU ARE READING
The Guardian Angel [ Jaeyong ]
Fanfictionلی تیونگ که تمام اعضای خانوادش رو از دست داده ، همچنان با امیدی که نمیدونه از کجا نشأت میگیره به زندگیش ادامه میده . زندگی دو نفرش با روبی ، تنها عضو باقی مونده از زندگی سخت گذشتش با حضور جونگ جهیون ، کسی که بی شک شایستگی به دوش کشیدن لقب «فرشته نگه...