թαɾԵ 6

135 33 9
                                    

پارچه نمناک توی دستش رو روی میز کشید و آخرین لکه های چربی رو پاک کرد . حدود چهل دقیقه ای میشد که تنهایی مشغول تمیز کردن محوطه بود . با این حال هنوز خسته نبود و انرژی داشت . نمیدونست این همه انرژی از کجا سمتش پرتاب میشه ولی خوشحال بود که خسته نیست و میتونه کارها رو بهتر و درست تر انجام بده .

چشم های درشتش رو چرخوند و کل و محوطه رو از نگاه تیزبینش گذروند . و وقتی از تمیز بودنش مطمئن شد لبخند کیوتی زد .

" یوهو تموم شد "

لباساش رو عوض کرد و بعد از خاموش کردن لامپ محوطه و قفل کردن در ، به سمت اتاق تن حرکت کرد تا کلید رو تحویل بده . نزدیک در که رسید متوجه صدای فین فینی شد . صدایی که مطمئن بود متعلق به شخص پشت درها چوبی و قهوه ای رنگ رئیسش ـه .

آروم در زد .

تن همونطور که سعی داشت اشکها و ردشون رو از روی صورتش پاک کنه با صدای گرفته و زمزمه واری گفت : بیا تو

تیونگ محتاطانه در رو باز کرد .

" خوا...خواستم کلید رو تحویل بدم " نمیدونست چرا لکنت گرفته .

" آه آره ... اگه کارت تموم شده میتونی بری"

جو انقدر سنگین و غم انگیز بود که تیونگ میترسید چیزی بگه .

 با این حال تمام شجاعتش رو برای دهن باز کردن جمع کرد : آم هیونگ حالتون خوبه؟

تن با شنیدن کلمه "هیونگ" از دهن تیونگ لبخند زد . گذشته از این کلمه جادویی-برای تن- نگرانی ای که چشمای قرمز تن توی چشمای شفاف تیونگ میدید مثل یه پتو که تو رو توی سرمای زمستون در آغوش میگیره برای تن عمل کرد . همیشه دلش میخواست برادر کوچیکتری مثل تیونگ داشته باشه .

" هوم حالم که خوب نیست ... ولی خوب میشه نگران نباش . برو دیر وقته "

تیونگ لبخندی زد و با تُن صدای آرومی گفت : امیدوارم حالتون زود خوب شه .

تن سری تکون داد و لبخند زد . تیونگ با خودش فکر کرد : اون آدم مهربونیه . پس چرا انقدر شبیه زن بابای سیندرلا رفتار میکنه ؟!

نزدیک بود از فکرش قهقه بزنه با این حال قبل این که این اتفاق بیفته و تن دربارش فکر بدی بکنه گفت : من دیگه میرم شب بخیر

وقتی که اولین پای تیونگ به زمین اون طرف اتاق برخورد کرد صدای تن متوقفش کرد

" تیونگ"

تیونگ مطمئن بود تن قرار نیست درباره چیز بدی صحبت کنه چون نه تنها صداش ملایم و مهربون بود بلکه اسم کوچیکش رو برای جلب توجهش استفاده کرده بود . تیونگ با لبخندی که روی لبش داشت بهش نگاه کرد و منتظر شد تا تن ادامه داد .

" میشه از این به بعد منو...منو هیونگت بدونی و اینجوری صدام کنی"

تیونگ خشکش زده بود نمیدونست چی بگه . بعد فوت خواهرش به داشتن هیچ برادر یا خواهر بزرگتری فکر نکرده بود . البته از اون زمان به بعد کلا آدم های کمتری رو میدید . نه به این خاطر که دوست نداشت کسی رو ببینه بلکه به این خاطر که همه یادشون رفته بود پسر خانواده لی هنوز زندست یا بعضی ها از زنده بودنش خبر نداشتن .

The Guardian Angel [ Jaeyong ]Where stories live. Discover now