یک هفته بعد
خونه توی سکوت غمناکی فرو رفته ؛ بود درست مثل زندگی هاشون.
انگار دقیقا زمانی که شادی داشت به زندگی هاشون روح می بخشید غم تقه ای به در زد و سلطه قلب هاشون رو به دست گرفت .
اما همشون به شادی پنهان پشت دیوار های خاکی زندگی امیدوار بودن . حتی دویونگی که نبود عشقش قلبش رو به خورده شیشه هایی تبدیل کرده بود که روح و جونش رو زخمی می کرد . زخم هایی که با گذشت هر ثانیه که توی بی خبری می گذشت عمق بیشتری پیدا می کردن و به مراتب سوزش بیشتری هم داشتن .
درسته یک هفته شامل تنها هفت روزه اما این هفت روز چنان به همشون سخت گذشت که به شکل گذر سالهای بی پایان جلوه میکرد.
" مگه بدتر از اینم میشه " شاید حداقل یک بار از ذهن همشون عبور کرده بود ؛ از ذهن تیونگی که از «از دست دادن» کلافه بود و دیگه نمیدونست تن لرزونش رو به کدوم ستون مستحکمی تکیه بده که مطمئن باشه فرو نمیپاشه یا جهیونی که بی رمق به پستی های زندگی نگاه می کرد و قدم میذاشت تا به بلندی برسه اما درست زمانی که داشت به قله می رسید کوه می لرزید و می افتاد توی سیاه چاله ای که نمی دونست چطور خودش رو ازش بیرون بکشه .
با این حال وضعیت تیونگ و جهیون به نسبت وضعیت دویونگ متفاوت یا شاید بهتر بود . اونا همو داشتن عشقی که درست دقایق آخر به هم نشون دادن مثل کورسوی نور توی تاریکی مطلق میموند و همین عشق کوچیک و نوپا شعله های کوچیک و لرزونی رو به زندگیشون بخشیده بود تا بدونن هر اتفاقی بیفته کنار هم هستن . هر اتفاقی بیفته همو دارن و آغوششون برای هم بازه .
اما دویونگ چی ؟ دیگه نه عشقی داشت و نه قلبی . قلبش همون شب شکست . و کارش شد دوباره و دوباره خوندن نوشته های روی تیکه کاغذی که تنها اثر به جا مونده از قلبش بود :
سلام هیونگی حالت خوبه ؟
امیدوارم باشه . میدونم وقتی داری این نامه رو میخونی زیاد خوشحال نیستی ولی لطفا زود همون هیونگ خندون شو .میدونم رفتنم غیر منتظره بود منو ببخش که شبتو به هم زدم . ولی راستش دیر فهمیدم که دارم زندگیتو خراب میکنم ببخش اگه توی این دو ماه چیز رو خراب کردم . باور کن نمیدونستم . اینو بهت میگم تا فکر نکنی که داشتم ازت سوءاستفاده میکردم ولی هیونگی من عاشقتم . لطفا هیچ وقت دنبالم نیا . نمیخوام بیشتر از این زندگیتو خراب کنم.
واسه این دو ماه و تمام کارایی که برام کردی ممنونم و هیچ وقت فراموشت نمیکنم
امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی .
خدانگهدار
کلمه های این کاغذ که تبدیل به همدم تنهاهای دویونگ شده بود مثل خنجر تند و تیز زخمیش کردن ؛ زخم هایی که فقط با برگشت یک نفر ترمیم می شد .
YOU ARE READING
The Guardian Angel [ Jaeyong ]
Fanfictionلی تیونگ که تمام اعضای خانوادش رو از دست داده ، همچنان با امیدی که نمیدونه از کجا نشأت میگیره به زندگیش ادامه میده . زندگی دو نفرش با روبی ، تنها عضو باقی مونده از زندگی سخت گذشتش با حضور جونگ جهیون ، کسی که بی شک شایستگی به دوش کشیدن لقب «فرشته نگه...