نگاهی به آسمون کرد . خورشید درست وسط آبی آسمون در حال درخشیدن بود . هارمونی بین رنگ طلایی و آبی ، زیبا بود اما زیاد نگاه کردن بهش فقط درد رو به همراه داشت . زیبا بود اما میتونست بینایی تماشاگرش رو ازش بگیره . شاید اگه میخواست کوتاهش کنه باید میگفت " زیباست ولی دردناک"
دوباره سرش رو پایین آورد و به مبایلش که از زیر خطوطی که نشان
گر شکستگی بود علامت سبزرنگی رویت میشد ، نگاه کرد .
با حرکت دادن استخوناش انگشتش دقیقا روی همون نقطه سبز رنگ قرار گرفت . تیونگ به راحتی صدای سرعت گرفتن ضربان قلبش با هر بوق که از طرف مبایلش میومد ، رو می شنید .
" بله ؟ " با شنیده شدن صدای مخاطبش نبضش رکورد محکم زدن رو از آن خودش کرد .
" آم سلام تیونگم " جواب داد .
" اوه تیونگ ! تویی ؟ ببخشید اسمتو ندیدم نشناختمت . خوبی ؟" جهیون به محض شناختن صدای پسر مورد علاقش با هیجان انکار ناپذیری جواب داد .
" مرسی خوبم . مزاحمتون شدم ؟ " پسر کوچیک تر با نگرانی پرسید
" نه بابا کارم تموم شده " جهیون جواب داد و تیونگ رو مجبور کرد به داخل مغازه و ساعت روی دیوارش نگاه کنه . ساعت تازه سه بعد از ظهر بود .
"به این زودی تعطیل میشد ؟" از خودش پرسید .
یوتا ، ته ایل و لوکاس که از پشت شیشه مغازه به پسر زل زده بودن و با برگشتن تیونگ هر کدوم مشغول کار متفاوتی شدن ، توجه پسر رو جلب کرده بودن اما چیز مهم تر برای اون احساسی بود که به سرعت از گرم و مخملی به سرد و کنفی تبدیل شده بود .
چرا ؟ چون تازه یادش اومد مردی که در قلبش رو کوبیده و الان فقط چند متر با مرکز توجه قلبش فاصله داره ، دقیقا همون کسیه که با پارتی بازی وارد بیمارستانی شده که حول محور منفعت رئیسش میچرخه و جدای از این کارش حالا داره در زودترین تایم ممکن خودش رو مرخص میکنه .
" تیونگ هستی ؟ چرا حرف نمیزنی ؟ " جهیون با طولانی شدن سکوت پسر پرسید .
" آم هستم فقط داشتم فکر میکردم ... " به زبون آوردنش کار درستی بود ؟
" داشتم فکر میکردم که به این زودی تعطیل میشید ؟ " از نظرش
سوالی نبود که مردِ «به اون گندگی» رو ناراحت کنه .
" آره خب امروز روز اولم بود و کار خاصی نداشتم " به نظر قانع کننده میرسید یا نه رو نمیدونست فقط میفهمید که الان قلبش قانع شده . در واقع قلبش نیاز به یک توجیه داشت که مطمئنن حتی اگر به اندازه کافی محکم نبود ، قلبش رو راضی میکرد .
مرد پشت خط ادامه داد : کاری داشتی که زنگ زدی ؟
تیونگ که تازه به خودش اومده بود ، لب تر کرد : آمم آره راستش ...
YOU ARE READING
The Guardian Angel [ Jaeyong ]
Fanfictionلی تیونگ که تمام اعضای خانوادش رو از دست داده ، همچنان با امیدی که نمیدونه از کجا نشأت میگیره به زندگیش ادامه میده . زندگی دو نفرش با روبی ، تنها عضو باقی مونده از زندگی سخت گذشتش با حضور جونگ جهیون ، کسی که بی شک شایستگی به دوش کشیدن لقب «فرشته نگه...