تکونی به بدن خستش داد . پلکهاش برای به هم رسیدن تقلا میکردن . سرش از درد تیر میکشید و باعث میشد بی حواس دندونهاش رو به هم فشار بده . تنها چیزی که دلش میخواست یه تخت نرم بود و پتویی که گرما رو بهش ببخشه .نزدیک به چهارساعت بود که داشت کار میکرد .
علاوه بر وسعت زیاد -که پسر حدس میزد نزدیک به هزار متر برسه- خونه اون مرد هیکلی پر بود از برجستگی ها و سوراخ سونبه هایی که تمیز کردنشون نیاز به انرژی زیاد داشت ؛ انرژی ای که اون بعد کار توی کافه و پیاده روی نسبت طولانی مدتش به هیچ وجه توی خودش پیدا نمیکرد .
پلکهاش بعد تقلای تحسین برانگیزی به هم رسیدن و روی هم جا خوش کردن . دستایی که تا ثانیه های پیش برای استراحت کردن-حتی برای یک ثانیه هم که شده- التماس میکردن حالا به بالشی بدل شدن تا پسر روش استراحت کنه .
درد بدنش براش تکراری بود . بارها به خاطر کار زیاد مجبور به تحمل دردهایی شده بود که کمتر کسی توی سنِ اون تجربش میکرد اما همیشه در برابر "تسلیم شدن" مقاومت میکرد . همیشه خودش رو نگه میداشت و تا اتمام کارش هوشیار بود .
اما این بار فرق میکرد . انگار سرنوشت برای آیندش برنامه هایی داشت .
***
ماه هر ثانیه بیشتر از سئول دور میشد و خورشید آروم آروم داشت راهش رو برای تابیدن روی شهر پیدا میکرد . هنوز هوا کامل روشن نشده بود که دستی شونش رو لمس کرد و پسر رو از خواب عمیق و رویاییش به دنیا سخت گیر و واقعی برگردوند . با ترس چشماش رو باز کرد . به محض دیدن چشمای اطمینان بخش جمین قلبی که با شدت به قفسه اسکلتیش میکوبید آروم گرفت .
" تیونگ شی ! منم ، جمین . چرا اینجا خوابیدید؟ "
سه ماه از حضور تیونگ توی اون خونه ی درندشت میگذشت اما جمین هنوز باهاش راحت نبود .
به ثانیه نکشید که ترس دوباره وجودش رو گرفت : ساعت ... ساعت چنده؟
" ساعت ؟ نزدیکای پنج "
تیونگ به سرش کوبید اما حرفی نزد . پس جمین پرسید : مشکلی پیش اومده ؟
"باید تمام اینجا رو تمیز کنم پدرتون سه ساعت دیگه میان . فکر کنم مهمون دارن "
جمین سرش رو پایین انداخت و با تاسف گفت : مهم نیست . مهمونِ چندان با اهمیتی هم نیست که میخواد خونه آب و جارو شده باشه .
تیونگ سوالی نگاش کرد و پرسید : منظورتون چیه ؟
" پسره تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده و آقای نا-پوزخند زد- میخواد بهش بالاترین منصب بیمارستان ـــ البته بعد از خودش ، رو بده . این همه دکتر خوب و ماهر توی اون بیمارستان هستن و همه برای آقای نا سالها کار کردن اما یه جوجه دکتر که مهر فارغ تحصیلیش هنوز خشک نشده ، اومده و میخواد بالاترین مقامو بگیره . "
ESTÁS LEYENDO
The Guardian Angel [ Jaeyong ]
Fanficلی تیونگ که تمام اعضای خانوادش رو از دست داده ، همچنان با امیدی که نمیدونه از کجا نشأت میگیره به زندگیش ادامه میده . زندگی دو نفرش با روبی ، تنها عضو باقی مونده از زندگی سخت گذشتش با حضور جونگ جهیون ، کسی که بی شک شایستگی به دوش کشیدن لقب «فرشته نگه...