کیم وی:
اون روزا تو خونه موندن و ارتباط نداشتن با ادما برام سخت بود اما از طرفی غریزه ام نسبت به همیشه بیدارتر بود.
یه پسر بیست ساله که خوی وحشی داره و عاشق پیدا کردن یه طعمه هست، تغریبا همیشه تنها بودم و با افراد کمی و به صورت خیلی غیر صمیمی ارتباط داشتم، تو خونه بزرگ و تاریکم راه میرفتم و به ساعت گرسنگی نزدیک میشدم که گوشیم زنگ خورد.
بابام بود: بله آبُجی؟!بابا: سلام.
وی دیگه تغریبا به سنی رسیدی که میتونی مقاومت داشته باشی و به بعضی چیزا غلبه کنی.کمی مکث کرد و شمرده شمرده ادامه داد: تو باید خلق و خوی وحشیت رو کنار بزاری و حتی از بین ببریش پس لزوما باید با یه آدم ارتباط نزدیک برقرار کنی طوری که همیشه کنارت باشه و نتونی ازش فاصله بگیری و تنها راه و بهترین راه اینه که هرچه زودتر بری و سرپرستی یه بچه رو قبول کنی، با خودت به خونه بیارش و تلاش کن به وسیله اون از این غریزه خلاص شی.
گفتم: اما...
که حرفمو قطع کرد: اما و ولی نداره، کیم وی دیگه وقتشه شاید دیرم شده باشه.بعد از کمی تاکید گوشی رو قطع کرد...!
ㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗ
تو دو راهی گیر کرده بودم، جدا از اینکه ارتباط برقرار کردن و بلد نبودم سنم برای گرفتن سرپرستی یه بچه کم بود اما اگه از یه طرف دیگ به داستان نگاه میکردم پدرم صد در صد درست میگفت و من باید اینکارو انجام میدادم...
ساعت تغریبا ۱۲ شب بود و من گرسنه بودم، معمولا تایم بعد غذا خیلی گرسنه میشدم اما نه برای غذا!
پس از روی صندلی بلند شدم رفتم سمت یخچال و یه لیوان بزرگ آب آلبالو قرمز برداشتم، برگشتم به اتاق و جلوی اینه ایستادم لباسام رو در اوردم و زیر نور ماه کنار پنجره رفتم، بدنم همیشه سرد بود و پوستم برق میزد بعد از نوشیدن آب آلبالو روی تخت دراز کشیدم: این آب آلبالوی لعنتی فقط رنگش بهم اون حس و میده:/
به سقف بالای سرم چشم دوخته بودم تا خوابم ببره اما تاثیری نداشت چون تو حالت معمولیم کم خواب بودم چه برسه به اینکه ذهنم درگیر باشه.ㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁㅁ
دم دمای صبح بود که احساس کردم پوست کمرم دارع میسوزه از خواب سبکم پریدم و متوجه شدم که پرده رو نکشیده بودم و آفتاب طلوع کرده بود، با عجله بیدار شدم و رفتم سمت کشوی وسایلم گردنبندی که باعث میشد بتونم با پوست حساسم زیر نور خورشید باشم و انداختم.
دوباره جلوی اینه ایستادم: فاک زندگی به عنوان یه خون آشام خیلی سخته.
معمولا زیاد جلوی اینه می استادم و با خودم حرف میزدم، گاهی هم مثل امروز غرغر میکردم...ㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆㅆ
بعد کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که به حرف آبُجی گوش بدم.
ساعت هفت صبح بود و حال و حوصله نداشتم استیک یخ زده ای رو از یخچال در اوردم و تو ماکروفر قرار دادم روی صندلی نشستم، سرم و روی میز گذاشتم.
توی ترس ها و افکارم غرق شده بودم که صدای بوق ماکروفر من رو به خودم آورد، استیک و دراوردم و خوردم. از اونجایی که خونه خیلی بزرگ بود یه اتاق جدا برای لباسام داشتم پس به سمت اون اتاق رفتم.
با خودم بلند بلند حرف میزدم: شت باید کت شلوار بپوشم و رسمی باشم در هر صورت قرارع بابای یه بچه بشم:/
یه کت شلوار طوسی با پیراهن سفید برداشتم و پوشیدم و بلاخره رسیدم به سخت ترین بخش کار یعنی موهام طبق معمول رفتم جلوی اینه: اخه شل مغز با موهای فر فری و توی صورتت میخوای بری سرپرستی بچه قبول کنی؟! حتما هم بهت سرپرستی میدن( به خود تیکه میپراند)
اتو مو رو زدم به برق و موهام رو صاف و صوف و همچنین مرتب کردم.»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»
بعد از اینکه کاملا حاظر شدم و مطمئن شدم مثل آدم حسابیا شدم سوییچ ماشین مشکی رنگم رو برداشتم و به سمت پرورشگاه حرکت کردم.
مستر کیم وی با این استایل خفن و فاکی طور رفته دنبال بچش🥺💦😍
جرررر عررر جررر عررر جررر عررر جررر
عررر جررر عررر جررر عررر جررر عررر(امیدوارم به تصوراتتون کمک کنه بوص🖤)
🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
خب خب این فیکشن خیلی متفاوته:)
اولین پارتش چطور بود دوص داشتین؟!
وُت و نظر یادتون نرع تا بتونم با انرژی پارت های بعد رو بهتر و بهتر بنویسم😍
*نویسنده با چشمای پف کرده و خسته تایپ میکند!:)
VOUS LISEZ
🩸My vampire father🩸
Fanfiction🩸پدر خون آشام من🩸 ژانر: رمنس، فانتزی،کمی اسمات😌🔞 کاپل: ویکوک خلاصه: کیم وی پسر ۲۰ ساله ی خون آشام که برای از بین بردن غریزه وحشی خود مجبور به کاری میشود ک... نویسنده: @Mahtina9 وضعیت: پایان یافته خوشحال میشم بخونین با اینکه تجربه های اولمه ولی خ...