جانگ کوک:
بعد از شام رفت توی اتاقش و دیگه ندیدمش تا وقتی که از تشنگی رفتم اشپزخونه تا آب بخورم اما لیوان از دستم افتاد و شکست از ترس یه قدم به عقب تر رفتم و متوجه شدم به وی خوردم برگشتم تیشرت تنش نبود و راستش بدن خوش فرم و جذابش که به اندازه کافی بود نه زیاد و نه کم باعث شد نتونم بهش زل نزنم، پوستش خیلی سفید بود و یه جور خاصی فرق میکرد انگار کلا متفاوت بود اسممو صدا زد: کوک!؟
از اونجایی که محو بدن فوق العادش بودم ترسیدم و یه قدم عقب رفتم که پام رفت رو شیشه، برید وشروع به خونریزی کرد.
وقتی خون سرازیر از پام رو دید چشماش و بست: سریع؟! سریع یه کاری کن خونریزیت بند بیاد.
بعد دوید سمت اتاقش و رفت.
متعجب و نارحت شدم یعنی برای لیوانی که شکستم آنقدر عصبی شد؟!
خلاصه شیشه خورده هارو جمع کردم و پامو با باند بستم، در آخر خون روی زمین رو هم تمیز کردم.〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بعد از تمیز کردن به اتاقش رفتم پشت در ایستادم و در زدم: آبُجی!؟ آبُجی بیداری؟!
اومد و در و باز کرد: شبا دیر میخوابم، بیدارم.
با صدای خیلی آروم که به زور شنیده میشد ادامه دادم: معذرت میخوام برای خرابکاری، هنوز نیومده گند زدم:)
دستشو گذاشت پشت گردنش، رگاش دیده میشد: عیبی نداره حالا برو بخواب.
گفتم: چشم شبت خوش.
وی: خوب بخوابی، چیزی خواستی صدام کن.➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
وقتی برگشتم به اتاقم تا صبح فکر کردم به اینکه چشماش خیلی عجیب بود بیشتر اوقات عسلی بعضی وقتا قرمز مثل خون و گاهی سیاه مثل پر کلاغ...
برای اولین بار بود اتاقشو میدم دیزاین و رنگایی که استفاده کرده بود برام جالب بود یا حتی پنجره بزرگی که اونجا بود به نظرم باحال اومد...
تو همین فکرا بودم که تا صبح نخوابیدمو میدونستم که اونم بیداره با اینکه کم سر و صدا بود ولی میشد حسش کرد.
صبح برای صبحانه رفتم آشپز خونه یه سری چیزا از یخچال در اوردم و روی میز چیندم بعد منتظر شدم تا پدر جدیدم بیاد باهم صبحانه بخوریم.
اومد: صبح بخیر، به به چه میزی.
من:همچنین، چشمات الان طبیعی شد!
وی: چی؟
من: دیشب قرمز بودن، راستی میشع بپرسم اون گردنبد توی گردنت چیه؟
جواب داد: یا...امم.. فقط یه یادگاری.
یکم غذا خوردیم و ساکت بودیم که گفت:پسرم؟!
بعد خودش یه دفعه خندید😂
من: جانم
وی: میتونم بپرسم مامان بابات کجان؟
من: ولم کردن:) چراش و خودمم نمیدونم:)))
اخم کرد: از حالا به بعد من هم پدرتم هم مادرت هم خانواده هم همدمت، فقط از خون خوشم نمیاد🩸
بعد یه ریز لبخند زد و دوباره سریع رفت تو اخم.➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰
کیم وی:
چنگالش از دستش افتاد، خم شدم تا بردارم که بینیم به گردن و لباسش کشیده شد.
بوی خون و عطر تنش باعث میشد بخوام تک تک قسمتای گردن و کمرشو گاز بگیرم تا خون جاری بشه🩸🤤
سریع خودم و جمع و جور کردم تا از حد نگذره و آسیبی بهش نرسونم و خودم و با ظرف شستن سرگرم کردم که یه دفعه از پشت بغلم کرد، قدش بلند بود و سرش رو شونم قرار گرفته بود استخوانای کمرمو احساس میکردم که با لپای نرمش تماس داشت
کوکی:آبُجی مرسی که خانوادم شدی، من هیچوقت هیچکسو نداشتم که بغل کنم.
برگشتم طرفش از این کار مطمئن نبودم ولی دستم و یواش گذاشتم رو شونش: راستش من تو ارتباط برقرار کردن خوب نیستم ولی خوشحالم که بغلم کردی.
یکم از کف روی دستم مالیدن روی نُک بینی بانمکش، خرگوشی خندید و رفت، منم سعی کردم رو کارم تمرکز کنم.وقتی وی لخت میره تو اشپزخونه🤤
نویسنده با خیال کیم وی به سرزمین عجایب سفر میکند😭😂😍🔪🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
پارت سوم...
کم کم دارع هیجانی میشه جرررررر😍
نظر بدین عشقای من😂😍
وُت هم فراموش نشع بوص رو پیشونیتون🐋💙
نسکسمسپپزتبنقمقممقمصمق مسمس
حبجیمیمیممینینیننی میحیمیم
حیحیمیمیممس میکسکصککسجس زعن
خینسخسخضحضحمضصن نیمسمسککس ن
ŞİMDİ OKUDUĞUN
🩸My vampire father🩸
Hayran Kurgu🩸پدر خون آشام من🩸 ژانر: رمنس، فانتزی،کمی اسمات😌🔞 کاپل: ویکوک خلاصه: کیم وی پسر ۲۰ ساله ی خون آشام که برای از بین بردن غریزه وحشی خود مجبور به کاری میشود ک... نویسنده: @Mahtina9 وضعیت: پایان یافته خوشحال میشم بخونین با اینکه تجربه های اولمه ولی خ...