کیم وی:
از اونجایی که روز حوصله سر بر و فاکی بود از کوکی خواستم حاظر شه تا بریم یه چرخی توی شهر بزنیم، وقتی اومد متوجه شدم که همون لباس دیروز تنشه: اه احمق معلومه باید میبردیش خرید بی مصرف.
بهش گفتم: امروز میخوام ببرمت خرید یه سری چیزا که لازمت میشه و باهم بخریم:
جانگ کوک: اما نمیخوام تو زحمت بیوفتی.
جواب دادم: تو دیگه برای من زحمت نیستی یه مسئولیتی.
لبخند خرگوشی زد: پس بریم:)
بعد هردو سوار ماشین شدیم و به سمت فروشگاه نزدیک خونه رفتیم.ㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗㅗ
بعد از گشتن تو چند تا مغازه به یه لباسفروشی بزرگ رفتیم که اسمش( دروازه مد) بود، اونجا یه چند تا تیشرت و شلوار با رنگای تیره براش انتخاب کردم و از خودشم خواستم تا به سلیقه ی خودش هرچی رو که دوست داشت برداره و امتحان کنه.
کوک: آبُجی فک کنم همینقدر بسه بریم سمت اتاق پرو.
من: باشه بریم.
وقتی رفت توی اتاق پرو پشت پرده ایستادم اما یکمی از پرده عقب بود و میتونستم تو رو ببینم، پیرهنشو دراورد، داشتم به استخونای بیرون زده و خط پشت کمرش نگاه میکردم که یکدفعه چشمم به یه زخم بزرگ مثل جای چنگ یا ناخن خورد، گیج شدم یعنی تاحالا با کسی رابطه داشته یا یه لک و زخم مادرزادیه شایدم به جایی کشیده شده...
همینجوری به اون زخم زل زده بودم و تو فکر غرق بودم که صدام کرد: آبُجی ؟! به نظرت بهم میاد؟
راستش با اون تیشرت میشکی یقه هفت و شلوار لی سیاه پاره جزو بی نقص ترین چیزای بود که دیدم: هااا... اممم خیلی... منظورم این... اینکه خوبه.
لبخند زد و بعد رفت سراغ فروشنده و منم پشتش رفتم: خسته نباشید، اینا چقدر میشه؟
فروشنده: اینم رسید...
پول رو دادم بهش: بفرمایید.
فروشنده: درکل خیلی کاپل جذاب و هاتی هستین روز خوبی داشته باشین.
با همون اخم همیشگی به سمت در رفتم، کوک هم خم شد و تعظیم کرد: سرپرستم هستن، شما هم روز خوبی داشته باشین.
بعد خندید و دوید: خب دیگه بریم سمت ماشین؟!
من: نه هنوز یه جای دیگه هست که باید بریم، میخوام برات گوشی بخرم...
تو راه به سمت موبایل فروشی ازش پرسیدم: یاااا پسرم:)))
تو تاحالا با کسی رابطه داشتی؟
صورتم تغریبا از اخم تو هم رفته بود.
سرشو پایین انداخت: نه چرا؟
من: زخم پشت کمرت مثل رد ناخن میمونه.
برام توضیح داد: وقتی خیلی بچه بود یادم نمیاد چرا اما اون مرد( بابام) از دستم عصبانی شد و برای تنبیه چنگال رو فرو کرد توی کمرمو تا وسطاش کشید یادمه خیلی خونریزی کردم در حدی که از حال رفتم و منو به بیمارستان بردن بعد از اون اتفاقم متوجه شدم کم خونی دارم...
دیگه زیادی راجب خون حرف زده بود حالم داشت عوض میشد که گفت: اوه آبُجی ببخشید یادم رفت از خون خوشت نمیاد.
من: اشکالی نداره، اوه نگاه کن به موبایل فروشی رسیدیم.➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
جانگ کوک:
خریدن گوشی و پیدا کردن شماره مناسب طول کشید و از اونجایی که خیلی خسته شدیم تصمیم گرفتیم تو پاساژ یه رستوران پیدا کنیم و ناهار و اونجا بخوریم تو مسیر پیدا کردن غذاخوری وی گوشیم و ازم گرفت یه چیزی توش نوشت و بهم پس داد: شمارمو برات نوشتم، حالا چی سیوم میکنی؟
زدم رو صفحه و تو کادر نوشتم👇🏻گوشی رو برگردوندم و بهش نشون دادم: حالا تو منو چی ذخیره میکنی؟
جواب داد: بِیبی خوبه؟
یه لبخند مکعبی زد این نوع لبخنداش خیلی خوشگل بودن و معمولا نمیدیدمشون...:)
حواسم به جلو پرت شده بود که وی رو گم کردم، خیلی سریع و یدفه ای حتی نمیدونم از کجا جلوم سبز شد: بیا بریم رستوران و پیدا کردم:/^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
کیم وی:
بعد از خوردن غذا به سمت در خروجی پاساژ حرکت کردیم که یه دفعه صدای ناله ی جانگ کوک باعث شد سر جام میخ کوب بشم، برگشتم و دیدم از روی بازیگوشی با سر رفته توی دیوار و این باعث شده پیشونیش خونریزی کنه...
با دیدن اون خون نتونستم جلوی خودمو بگیرم از اونجایی که قبلش راجب خونریزی کمرش گفته بود وتایم بعد از غذا تایمی بود که بیشتر از هر زمانی تشنه ی خون بودم پس دستشو گرفتمو کشوندمش طرف دستشویی.
کوک: آبُجی با این سرعت کجا میبریم؟
محکم کوبندمش به دیوار دستشویی و دستام رو دو طرفش گذاشتم، خیلی نزدیک بودیم فاصلمون به اندازه یه نفس بود و حتی میتونستم احساس کنم که پایین تنم به پایین تنه کوک برخورد میکنه روش کشیده میشه اما برام مهم نبود فقط میخواستم بوی اون خون و بیشتر و بیشتر احساس کنم...
انگار اصلا کنترل نداشتم...
کوک از درد آهی بلند کشید: وی چرا انقد خشن؟!
انگشتمو روی لبای برجستش گذاشتم تا ساکت بشه و اون یکی دستمم بردم لای موهاش تا نتونه تکون بخوره بعد صورتمو بردم طرفش، گردنشو بو کردم و نفس عمیق کشیدم خون سرازیر و از گردنش تا روی پیشونیش لیس زدم اما یه دفعه به خودم اومدم رنگ چشمام به حالت اول برگشت و سریع خودمو به عقب کشیدم: صورتتو بشور و زود بیا تو ماشین گفتم که از خون خوشم نمیاد:/🩸اینم وی در حال لیسیدن خون کوکی🩸🤤
نویسنده آب دهن خود را قورت میدهد و به نوشتن ادامه میدهد.....😈🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
این پارت نویسنده و رستگار کرد و به عرش اعلا برد شمارو نمیدونم🤤😂
وُت و نظر هم یادتون نرع کلی دوصتون دارم بوص💙🐋
YOU ARE READING
🩸My vampire father🩸
Fanfiction🩸پدر خون آشام من🩸 ژانر: رمنس، فانتزی،کمی اسمات😌🔞 کاپل: ویکوک خلاصه: کیم وی پسر ۲۰ ساله ی خون آشام که برای از بین بردن غریزه وحشی خود مجبور به کاری میشود ک... نویسنده: @Mahtina9 وضعیت: پایان یافته خوشحال میشم بخونین با اینکه تجربه های اولمه ولی خ...