جانگ کوک:
بلاخره رسیدم به خونه پدر وی، در زدیم پدرش در رو باز کرد شباهت خیلی زیادی به وی داشت اما پخته تر و جا افتاده تر بود، وی وارد خونه شد و پدرش رو بغل کرد: سلام:)
آقای کیم لبخند زد...
وی با دست بهم اشاره کرد و گفت: جانگ کوک همون پسری که با من زندگی میکنه.
رفتم جلو تر...
میخواستم تعظیم کنم که منو گرفت و بغلم کرد: از آشناییتون خوشحالم آقای کیم...
گفت: منم همینطور، بیا داخل... بشین راحت باش.
وی بهم اشاره کرد کنار اون بشینم، حدود پنج دقیقه بعد پدر وی با یه سینی و چن تا لیوان پر از شراب قرمز اومد کنار ما، خیلی جالب بود چقدر شبیه به هم:/
با خودم فکر میکردم و ساکت بودم که پرسید: خب جانگ کوک!؟
وی که اذیتت نمیکنه ها؟!
سرمو انداختم پایین و به ارومی جواب دادم: راستش کیم وی جای تموم نداشته هام توی زندگی رو تو همین مدت کوتاه پر کرد.
رو به وی کردم و کمی خم شدم: ممنونم:)
دستش گذاشت روی سرمو نوازش کرد.
آقای کیم: پس بهت گفته که خون...
وی حرفشو قطع کرد: بله گفتم که از خون بدم میاد.
قیافه آقای وی کمی متعجب شد:/
بین این حرف زدن ها متوجه شدم یکی مثل گردنبد وی رو پدرش هم داره: آبُجی؟! آقای کیم هم مثل گردنبند تو رو داره...
آقای کیم: این گردنبد باعث میشه ک....
وی دوباره حرفشو قطع کرد: یادته گفتم که یه یادگاریِ، فقط یه یادگاری خانوادگی که هممون داریم.
بعد رو به پدرش کرد و بهش اشاره کرد تا برن اونورتر تا یه چیزی بهش بگه...
راستش واقعا عجیب بودددد֎֎֎֎֎֎֍֍֍֍֎֎֍֎֍֎֍֎֍
کیم وی:
رو به بابا کردم: آبُجی این پسر خیلی برام مهمه و همینطور که میبینی رابطمون خوبه نمیخوام بخاطر یه راز مسخره از دستش بدم...
پدر: پسرم از من میشنوی تا قبل اینکه این راز به طرز بدی فاش بشه خودت بهش بگو و خلاص.
میترسیدم نمیتونستم بهش بگم، نمیخواستم از دستش بدممم...
غرق صحبت بودیم که صدای شکستن شیشه و داد کوکی باعث شد با عجله به سمت پذیرایی بریم...
کوک روی زمین افتاده بود، شیشه های شکسته لیوانای شراب رفته بود تو کمرش و خونریزی کرده بود...
داداش کوچیک ترم کیم وینهو که خیلی وحشی تر و تشنه تر از من بود رفته بود سراغ کوک، توی او شرایط بوی خون کوک و همچنین عصبانیت باعث میشد چشمام قرمز و قرمز تر بشه اما دیدن کوک با اون وضعیت کاری کرد فقط بتونم برادر کوچیکم رو بگیرم و محکم بکوبم به دیوار...
تو چشماش مستقیم نگاه کردم: به خودت بیا
داد زدم...
متوجه میشدم با هر دادی که میزدم چقدر کوک میترسید: به خودت بیا، بسه!
حق نداری بهش آسیب بزنی فهمیدی؟؟؟
بعد از کلی داد و بیداد و تلنگر بلاخره یکم آروم شد: آبُجی بیا ببرش...
پدرم وینهو رو با خودش برد و من به سمت کوک دویدم و بلندش کردم بعد پشتش رو تکون دادم تا شیشه های چسبیده به لباسش بریزه: حالت خوبه؟
جانگ کوک: اره فقط میشه بریم؟
جواب دادم: حتما بریم واقعا باید یه چیزی رو بهت بگم...!
YOU ARE READING
🩸My vampire father🩸
Fanfiction🩸پدر خون آشام من🩸 ژانر: رمنس، فانتزی،کمی اسمات😌🔞 کاپل: ویکوک خلاصه: کیم وی پسر ۲۰ ساله ی خون آشام که برای از بین بردن غریزه وحشی خود مجبور به کاری میشود ک... نویسنده: @Mahtina9 وضعیت: پایان یافته خوشحال میشم بخونین با اینکه تجربه های اولمه ولی خ...