کیم وی:
رسیدم جلوی پرورشگاه و از ماشین پیاده شدم یه حس عجیب و غریب داشتم یعنی میتونم مسئولیتش رو بپذیرم و در عین حال بهش آسیب نزنم؟!
با این حال این کاری بود که باید انجام میشد پس کیف مدارک رو ازتوی ماشین برداشتم و از در بزرگ پرورشگاه داخل رفتم.
رسیدم به دری که عنوان اتاق مدیریت داشت وارد شدم: سلام روز بخیر.ادامه دادم: میخوام سرپرستی یه بچه رو قبول کنم.
خانم پشت میز پرسید: میشه بدونم شما چند سالتونه؟
جواب دادم: ۲۰ سالمه خانم.
خانم پشت میز: سنتون برای قبول کردن سر پرستی بچه ها پایینه و قانون اجازه نمیده ما به شما سرپرستی بدیم اما یه راه وجود داره!
پرسیدم: چه راهی؟ میشه بیشتر توضیح بدین؟!
خانم پشت میز اضافه کرد: میتونی سرپرستی پسر ۱۸ ساله ای رو بگیری که به سن قانونی رسیده اما مسلما با رضایت خودش.
از اونجایی که فکر دیگه ای به سرم نزد گفتم: پس لطفا صداش کنین تا باهاش حرف بزنم و بعد کارای اداری رو انجام بدین.UUUUUUUUUUUUUUUUUUUUU
در زد و به ارومی وارد شد اون قد نسبتا بلند و بدن خوش فرمی داشت اما صورتش هنوز بچه بود چشمای درشت بادومی داشت و همچین لبایی جمع و
جور.
اومد رو به روی من نشست بعد ازتوضیحات اون خانم پشت میز ازش پرسید: حالا حاضری این اقا سرپرستت بشه؟
تموم مدت سرش پایین بود: بله:)
خانم رو به من کرد و ادامه داد: کارهای اداری و پر کرد فرم ها هم تموم شد حالا که راضایت داره میتونین ببریدش.
از جام بلند شدم و رو پسر جدیدم گفتم: توی ماشین منتظر میمونم تا وسایلتو جمع کنی.OOOOOOOOOOOOOOOOOOOOO
:جانگ کوک
وقتی داشتم وسایلمو جمع میکردم تمام مدت تو فکرم بود اون موهای سیاه که توی صورتش ریخته بود، خال روی بینیش، چشمای به شدت عجیبش، صدای بمش و پوستش که مثل گچ سفید بود یعنی اون قرار بود پدرم بشه؟!
خب یکم عجیبم بود تفاوت سنیمون فقط دو سال بود اما از روی مدل حرف زدنش میشد فهمید خیلی عاقله و سن عقلیش زیاده...
بعد از جمع کرد چمدون کوچولوم رفتم و در پشت ماشین و باز کردم که گفت: چمدونت و بزار عقب و خودت بیا جلو بشین.
خیلی خجالت میکشیدم با این که سنم کم نبود و بچه نبودم اما رفتارم بخاطر نداشتن مادر و پدر خیلی با خجالت و کم رو بود.
نصف راه رو ساکت بودیم تا بلاخره پرسید: میشه اسمتو دوباره بهم بگی؟
سرمو انداختم پایین: جانگ کوک
زیر لب لبخند زد اما زود خودشو جمع کرد و دوباره رفت تو اخم انگار خوشش نمیومد کسی لبخندشو ببینه: خوبه کیم جانگ کوک ، بهت میاد:)
گفتم: مرسی آبُجی.
توی راه گاهی سرشو از پنجره بیرون میکرد و نفس عمیق میکشید یکم برام عجیب بود.!
بلاخره رسیدیم به خونش از ماشین پیاده شدم: وای آبُجی خونت خیلی بزرگه!
جواب داد: از الان به بعد خونه ی ماست.
خندیدم و بعد وارد خونه شدیم، توی خونه پر از رنگای تیره و تاریک بود سیاه، طوسی و کمی قرمز...
من رو با خودش به یه اتاق برد: از الان به بعد اینجا اتاقته، لباساتو جا به جا کن.
تعظیمی به نشانه ی تشکر کردم، بدون هیچ حرف دیگه ای رفت.WWWWWWWWWWWWWWWW
کیم وی:
اتاقشو بهش نشون دادم و سریع تر از حد ممکن به سمت پذیرایی رفتم، چن تا عود روشن کردم بوی عود باعث میشد گیج بشم و بوی خونشو و حس نکنم نمیدونم خیلی عجیب بود ولی خونش فرق داشت انگار بیشتر از همه من و جذب میکرد و کنار اومدن باهاش سخت بود.
برای شام صداش کردم رو به روی هم پشت میز نشستیم که پرسید: چرا اینهمه نوشیدنی قرمز و شراب روی میزه؟
زیر لب گفتم: این بچه داره دیوونم میکنه🩸
پرسید: چیزی گفتی؟
گفتم: واسه این که از رنگش خوشم میاد:/
بعد از تموم کردن شام سرشو پایین گرفت و گفت: مرسی آبُجی.
خندیدم: خوشم میاد میگی آبُجی.
لبخند زد: با اینکه تفاوته سنیمون کمه اما نمیدونم خودمم خوشم میاد بگم:)
بعد از شام هردو به اتاقامون رفتیم.🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
پارت دوم اپ شد
ببینم چیکار میکنین با وُت و کامنت کیوتا🥺😍💦
به نظرتون چی میشه؟
خودم خیلی هیجان دارم
ESTÁS LEYENDO
🩸My vampire father🩸
Fanfic🩸پدر خون آشام من🩸 ژانر: رمنس، فانتزی،کمی اسمات😌🔞 کاپل: ویکوک خلاصه: کیم وی پسر ۲۰ ساله ی خون آشام که برای از بین بردن غریزه وحشی خود مجبور به کاری میشود ک... نویسنده: @Mahtina9 وضعیت: پایان یافته خوشحال میشم بخونین با اینکه تجربه های اولمه ولی خ...