مست

2.5K 372 51
                                    

خب یه توضیحی بدم خیلیا به من گفتن اسمات بنویسم واسه همین این داستان ژانراسمات هم داره بنابراین این پارت یه سری قسمت های🔞دارع پس اگه دوصت ندارین از جایی که علامت زدم نخونید در هر صورت من رضایت شما رو میخوام....
(ولی باور کنین از دستتون میرع🐋💦😂)


کیم وی:

روز بعد طرفای غروب دوباره سر و کله کای پیدا شد، مطمئن بودم برای اومدنش هدف خاصی داشت و از اینم مطمئن بودم که اون هدف خاص کوکی بود...
در هر صورت هم همکار بود و هم مهمون مجبور بودم ریختشو تحمل کنم: خب کای چی باعث شد بیای اینجا؟
کای: فقط خواستم ببینمتون.
سعی کردم آروم باشم: اها:/( اره جون عمت)
کوک روی مبل تک نفره کنار دیوار نشسته بود و پریز برق دقیقا پشت سرش بود اینو به وضوح دیدم که اون مرتیکه از روی عمد و به بهانه اینکه گوشیشو به شارژ بزنه صورت لعنیتیشو برد تو گردن کوک...
کوک بخاطر قضیه دیروز ازش میترسید و این کاملا معلوم بود
وای که این حرکاتش داشت دیوونم میکرد:/
به کوک اشاره کردم: کوکی پاشو برو تو اتاقت.
بدون اینکه چیزی بپرسه گفت: چشم:)
بلافاصله کای هم بلند شد که ازش پرسیدم: کجا میری؟
جواب داد: فقط میخوام برم دستشویی.









╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬












بعد از پنج دقیقه که برنگشت شک کردم پس رفتم سمت راهرو تا پیداش کنم...
متوجه شدم داره کوک رو اذیت میکنه، اون صحنه واقعا اذیتم کرد، با یه دست دهن کوک رو بسته بود و با دسته دیگه دکمه هاشو همچنین زیپ شلوارشو باز کرده بود و داشت لمسش میکرد کوک هم دست و پا میزد و اشک میریخت...
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم رفتم و یه مشت محکم به دیوار دقیقا بغل صورت کای کوبیدم، یه دفعه رفت عقب و به خودش اومد: اونجوری که تو فک میکنی نیست.
من: خفه شو! همین الان گم میشی از خونه من میری بیرون، دفعه بعد ببینمت باید بشینی برای خودت گریه کنی.
کای داشت چرت و پرت میگفت که دوباره داد زدم: گفتم گورتو کن.
که بلاخره رفت و گم شد.
برگشتم رو به کوک، میلرزید و ترسیده بود تموم دکمه های پرهنشو بستم بعد زانو زدم جلوی پاش: بهت دست زد؟! خیلی اذیتت کرد؟!
صداش میلرزید: اره... یه... یکم...
زیپ شلوارشو آروم بالا کشیدم و دکمشو بستم که دستمو گرفت: آبُجی د..د...دستت درد میکنه؟!
گفتم: نه اوکیه، بیا ببرمت بیرون تا شاید یکم از این حال و هوا بیا بیرون:)












∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞










جانگ کوک:

اتفاق لعنتی باعث شد حالم خیلی بد بشه پس وی منو برد به یه کلاب یکم الکل بخوریم تا شاید بتونم فراموش کنم...
اونشب خیلی زیاده روی کردیم مخصوصا من کاملا مست بودم، موقع ای که دوباره به خونه برگشتیم و از ماشین پیاده شدیم حتی نمیتونستم درست راه برم و تلو تلو میخوردم وی که اوضاعش یکم از من بهتر بود دستشو انداخت دورم و کمکم کرد منو به اتاقم برد...










🩸My vampire father🩸                                                          Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ