شهربازی

1.6K 263 9
                                    

کیم وی:

همونطوری که به جانگ کوک قول داده بودم فرداش بردمش شهربازی. کلی وسیله های مختلف سوار شدیم و کلی خوراکی خریدیم. فکر کنم از بچگیم شهربازی نیومده بودم چون اصولا هیچ وقت بهم خوش نمیگذشت اما این سری فرق داشت، این سری با جانگ کوک بودم. سر همه ی وسیله ها و خوراکی ها ذوق می‌کرد و خیلی خوشحال بود که اومده بودیم شهربازی. شادیش‌ به منم منتقل شده بود و لبخند صورتم رو حتی واسه یه ثانیه ول نمیکرد.
















➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰







جانگ کوک:

تو راه برگشت از شهربازی بودیم، خوش گذشته بود. داشتیم آهنگ گوش میدادیم و خوراکی میخوردیم. سکوت بود اما سکوت قشنگی بود. بهمم وقت داد که فکر کنم به چیزی که خیلی وقته تو فکرم هست، از تصمیمم مطمئن بودم.
من: آبُجی
ابجی: جان
من: یه تصمیمی گرفتم و امیدوارم که قبولش کنی...
آبُجی که لحنش شکاک شده بود: چه تصمیمی؟
من: میخوام که مثل تو یه خون آشام بشم.
یهو زد رو ترمز و برگشت با چشمای گرد شده نگام کرد اما با بوق ماشینای پشتی دوباره راه افتاد: حتی حرفشم نزن
من: اخه چرا؟؟؟
آبُجی: قبلا بهت‌ گفته بودم که خیلی سخت و دردناکه خون آشام شدن و حتی ممکنه بمیری!!
من: میدونم اما میخوام اون درد و به جون بخرم تا همیشه با تو بمونم!
کیم وی: هیچ میفهمی چی میگی؟؟!! من ارزش اینو ندارم که تو بخاطرم درد بکشی! نمیزارم این کارو انجام بدی
من: وی بهم اعتماد کن، خیلی بیشتر از جونم ارزش داری و من میخوام که تا ابد با تو باشم، نه میخوام و نه میتونم که تورو از دست بدم وقتی میدونم که یه راهی هست که تا ابد پیش تو باشم!
آبُجی ماشین و زد بغل، کنار خیابون و کامل برگشت سمت من: کوک این کاره خطرناکیه!!
من: اما تو خودت گفتی که وارد دنیایی شدم که توش انسان بودن خطرناکه، خب اگه این کارو بکنم دیگه تو خطر نیستم!
وی: خب چه چیزی هست که بگه و اثبات کنه تو ۱۰۰٪ قراره زنده بمونی؟؟
من: آبُجی خودت گفتی که فقط باید اون درد و تحمل کنن و زنده بمونن تا تبدیل بشن، خب من هم ارادشو دارم هم قدرتش رو، معلومه که میتونم تحملش کنم!
سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت فقط تو چشام زل زده بود، تو چشاش‌ فقط و فقط ‌نگرانی و وحشت بود. بغض کردم و تو چشاش‌زل زدم...
بچه های پرورشگاه همیشه میگفتن که اینطوری میتونم هرکسی و راضی کنم، و الان واقعا امیدوار بودم که درست گفته باشن.
نفس عمیقی کشید: کوک میترسم.
با‌لحن آرومی گفتم: قرار نیست منو از دست بدی، تازه قراره تا ابد داشته باشیم، منم میتونم تا ابد داشته باشمت!














♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️














نگاه طولانی کرد و بعد سرش و تکون داد: باشه قبوله، فقط قبلش باید بریم بیمارستان و یه کیسه خون بگیریم.
با ذوق پریدم بغلش و محکم بهش چسبیدم: مرسی تو بهترین بابای دنیایی...
بعد با خجالت خنده خرگوشی کردم:)
اونم دستاشو دورم محکم حلقه کرد و هیچی نگفت، فقط سکوت کرد.
معلوم بود هنوز نگرانه و میترسه، اما مطمئن بودم که قرار نیست چیزی بشه و میتونم از پسش بربیام. داشتم ازش جدا میشدم که یهویی پیشونیم رو بوصید، منم چشمام و بستم تا آرامش و گرمای لباش و بهتر احساس کنم، بعد یه مدت که از هم جدا شدیم راه افتاد سمت بیمارستان، وارد بیمارستان شد و پنج دقیقه بعد سریع اومد بیرون دوباره راه افتادیم ولی به سمت خونه.
تمام مدت دستم و گرفته بود و ول نمیکرد که بلاخره رسیدیم...









🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
دلم براتون ی ذره شده بود...
کاش میتونیتم مشکلات خودمم کتاب و کنم با شما کیوتا در میون بزارم تا حداقل یکم سبک شم🥺❤️
امشب دو تا پارت اپ میکنم و بعد این فیکشن تموم میشه و بلافاصله، فیکشن جدیدم که گفته بودم ی سوپرایزع و خودم عاشقشم رو شروع میکنم...
امیدوارم دوص داشته باشین و حمایت کنین که مهم ترین چیز برام همینه:)
نظرتون راجب تصمیم کوکی چیه؟؟؟
کامنت بزارین تا یکم حرف بزنیم🥺❤️❤️❤️🦔
دلم میخواد بغلتون کنم اخخخخههه....
وُت هم بدید اگه با این پارت حال کردین
از دوصت ناناز عسلیمم ممنونم ک کمکم کرد تو این شرایط بلاخره پارتای آخر و تموم کنم
Hiva7266D
🐋💙

🩸My vampire father🩸                                                          Where stories live. Discover now