کیم وی:
نگران بودم و در عین حال میترسیدم، از یه طرف نمیخواستم که درد بکشه و از یه طرف هم به چندین سال دیگه که اون میمرد و من زنده میموندم فکر میکردم و این باعث میشد بخوام خودم و بکشم. هرچه قدر من استرس داشتم و میترسیدم، کوک آروم بود طوری که انگار کاملا مطمئنه. آرامشش باعث میشد که حالم یکم بهتر بشه. کیسه خون و توی یه لیوان ریختم و کوک رو به اتاقم بردم گفتم تا رو تخت دراز بکشه: من آمادم آبُجی .
پیشش نشستم: مطمئنی دیگه کوک؟ هنوز دیر نشده، اگه نظرتو عوض کردی بگو...
لبخند مطمئن و آرامش بخشی زد: اره مطمئنم.
من پر نا رضایتی : باشه:)♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
دستش و تو دستم گرفتم و محکم فشار دادم، اونم همین کار و کرد.
سرم و نزدیک گردنش کردم و گاز گرفتم، طعم خونش که تو دهنم پیچید...
حالم بد شد و دلم میخواست که تا تهش روبخورم و ادامه بدم اما حس کردم که کوک داره دستم و فشار میده و همین برام کافی بود که سریع خودم وعقب بکشم و لیوان پر از خون رو بدم بهش تا بخوره. همونطور که اون داشت خون رو سر میکشید من داشتم تلاش میکردم خودم و کنترل کنم. هم بوی خون کوک داشت دیوونم میکرد هم بوی اون خونی که داشت میخورد، ولی خیلی وقت بود تحمل کردن و یاد گرفته بودم:)
لیوان و تموم کرد و دراز کشید، اولش هیچی نشد و هیچ واکنشی نداشت اما بعد از چند ثانیه یهو شروع کرد به عرق کردن و از درد به خودش پیچیدن، اولین بار بود که یه ادمیزاد و تبدیل میکردم حقیقتا سخت ترین و در آن واحد لذت بخش ترین کار عمرم بود،
یه دستمال برداشتم گذاشتم روی گردنش جایی که گاز گرفته بودم و محکم فشار دادم، دستشو که هنوز تو دستم بود فشار دادم تا شاید واکنشی نشون بده...
میدونستم که ۱ ساعت قرار بود درد بکشه و میدونستم که طبیعیه، اما بازم دلم میخواست که اینطوری نمیشد و انقدر درد نمیکشید.
آرزو میکردم که من جای اون بودم و از درد توی خودم جمع میشدم...
طبیعتا دردی که قلبم با دیدن کوک تو اون وضعیت داشت، از دردی که خودش میکشید کمتر نبود، گریم گرفته بود، توی اون لحظات فقط به این یه مدت که شاید کوتاه بود فک میکردم...
چطوری یه نفر آنقدر قدرت داره که از جهنم بکشت بیرون و وارد بهشتت کنه؟؟؟
چجوری میتونه باعث بشه به بدترین و مشکل ترین عادتات غلبه کنی؟؟؟
روش خم شدم گفتم: کیم جانگ کوک تو قوی ترین منی... لطفا تحمل کن و زنده بمون من نمیخوام پسر کوچولومو از دست بدم:)
هر ثانیه که میگذشت و کوک بیشتر داغون میشد صدای هق هق منم بلند تر میشد:)
اون همینطوری از درد به خودش میپیچید و ناله میکرد و منم با گریه ازش خواهش میکردم که دووم بیاره. حتی فکر اینکه شاید نتونه دووم بیاره دیوونم میکرد، بلاخره اون یه ساعت کزایی تموم شد و کوک کم کم آروم گرفت. با اطمینان میتونم بگم که بدترین یه ساعت عمرم و تجربه کردم .
کوک که تمام این مدت چشاش و بسته بود باز کرد.
با چشمای قرمزش بهم نگاه میکرد...
با این ظاهر جدید از قبل هم جذاب تر شده بود، طوری که دلم میخواست اون یه نقاشی بود که میتونستم به بزرگترین دیوار خونه آویزونش کنم و ساعت ها بهش نگاه کنم:)
چشمای درشت قرمز که تشنه بودن، پوست سفیدی مثل یخ سرد بود و موهاش که از پر های کلاغ هم سیاه تر شده بودن...
تنها کلمه ای که از ذهنم گذر کرد *زیبا* بود.
لبخند زدم: خون اشام کوچولوی آبُجی تونستی:؟
꧂꧂꧂꧂꧂꧂꧂꧂꧂꧂محکم بغلش کردم که گفت: آبُجی تشنمه.
ازش جدا شدم و با چشمای اشکی بهش نگاه کردم: طبیعیه، تا یه مدتم قراره خیلی تشنه باشی، ولی از بخش سختش دیگه رد شدی...
دستم و از رو گردنش برداشتم و زخم روی گردنش تقریبا بهتر شده بود، از خوشحالی نمیتونستم چیزی بگم فقط مثل دیوونه ها لبخند زده بودم و گریه میکردم .
براش خون آوردم وبهش دادم، معلوم بود بازم میخواد اما بهم چیزی نگفت، میخواست خودش رو کنترل کنه با اینکه میدونم تغریبا غیر قابل کنترل بود.
برگشت سمتم و با لبخند نگام کرد: خیلی دوصت دارم کیم وی، با اومدنت تو زندگیم جای همه ی نداشته هامو واسم پر کردی، و الان مطمئنم که دیگه هیچ وقت قرار نیست تنها باشم.
لبخند زدم: منم خیلی دوصت دارم. امکان نداشت که بدون تو زندگیم اینقدری که هست شیرین بشه، تو بودی که بهم یاد دادی زندگی کردن با زنده بودن فرق داره.
از ته دل بوصیدمش و مطمئن بودم که دیگه نمیخوام یه لحظم که شده از کوک جدا باشم، همینطورم مطمئن بودم که با همدیگه از پس هر مشکلی که سر راهمون باشه برمیایم.
دستم رو بردم لای موهای سیاه و نرمش: حالا فقط به یه تتو نیاز داری که کمکت کنه یه انعکاس داشته باشی و یه گردنبد که همراهیت کنه که بتونی زیر نور افتاب ظاهر بشی...
یکم سکوت کردم: و به من...
که همینطور که تو بهم یاد دادی بهت یاداوری کنم که چجوری عشق و احساس رو جایگزین غریضه کنی و باهاش به زندگی ادامه بدی:)( اینم یه فن ارت از لحظه تبدیل شدن کوک)
برای اینکه راحت تر تصور کنین🥺
*نویسنده با لبخنده عصبی اشک میریزد....
🐋💙🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
اینم پارت اخرش که با کمال ناباوزی تموم شد😂
خب همینجا بگم که فصل دوم هم خواهد داشت😌
راستش خیلی دوصش داشتم و میدونم که دلم براش تنگ میشه🥺😭
امیدوارم شما هم دوص داشته باشین🥺🥺🥺🥺🥺
خدایا احساساتم مسجسججسجشجشجش
همینطور که تو توضیحات پارت قبل هم گفتم ، فیکشن بعدیم تو راهه با ژانر خیلی خفن طور و یه کاپل خیلی ممشجشجشجش عسل اگه دوص داشتین بخونید و حمایت کنید...
نظراتون و تو کامنت بگین حتما حتما جواب میدم و اگه خواستین با خودمم حرف بزنین همیشه هستم🥺❤️
همتونو اندازه کیم وی و کیم کوکی دوص دارم بوص
وُت هم فراموش نشه☺️🐋💙
Hiva7266D
DU LIEST GERADE
🩸My vampire father🩸
Fanfiction🩸پدر خون آشام من🩸 ژانر: رمنس، فانتزی،کمی اسمات😌🔞 کاپل: ویکوک خلاصه: کیم وی پسر ۲۰ ساله ی خون آشام که برای از بین بردن غریزه وحشی خود مجبور به کاری میشود ک... نویسنده: @Mahtina9 وضعیت: پایان یافته خوشحال میشم بخونین با اینکه تجربه های اولمه ولی خ...