6

602 97 1
                                    

○جونگکوک○

حدود بیست دقیقا میشه که جلوی در اتاقش که از زبون شوگا کشیده بودم کدومه وایساده بودم و در جواب هر تقه ای که به در قفل شده میزدم فقط صدای وی رو میشنیدم که غر میزد *وایسا دیگه اومدم*

و بالاخره بعد از صبری که واسه این عوضیه جذاب خرج کردم در اتاقشو باز کردو یک عدد وی با موهای مشکی شده و کت مشکی همراه یه بلوز اکلیلیه مشکی و نقره ای که یقه اش تا گرنش بلند بود  و شلوار جذب مشکی و کفش مردونه‌ی مشکیی توی چهار چوب در نمایان شد.تتو هاش حالا با این لباسا پوشیده شده بودن و تنها چند تا حروف انگلیسی روی گردنش تو دید بودن.

برای چند ثانیه بهش زل زده بودم که چطور با اون نیشخند جذابش در حالی که یکی از دستاش روی جیب شلوارش بود و کتش به طرز فوق العاده جذابی برای دستی که توی جیبش بود بالا اومده بود  اینقدر فوق العاده شده...ولی...لعنتیییی. وی چرا؟؟؟؟

لبخندم ماسید و مثل بچه ها نالیدم

"احمق چرا اینقدر به خودت رسیدی؟"

نیشخندش از بین رفت و با تعجب پرسید

"میخواستی اونطوری بیام خونه بابات.؟؟"

بدون توجه به اینکه کف زمین جای نشستن نیست اونم تو راهروی خونه‌ی مشترک روی زمین ولو شدن و حالت گریه به خودم گرفتم و لب زدم

"دقیقا میخواستم با موهای قرمز و تتو هات بیای تا بابام بسوزه"

نوچ نوچی کرد و در اتاقشو بست و بدون توجه بهم از کنارم رد شدو همونطور که به پله ها میرسید با صدای بلندی لب زد

"نمیخوای بیای بچه جون"

با حرص از جام بلند شدم و با سرعت پاهامو تند کردم تا بهش برسم.

کنارش وایسادم و باهاش هم قدم شدم و از پله ها پایین اومدیم.الان زمان کلاسا بود ولی من نمیتونم برم چون یه مهمونیه لعنتی تو خونه‌ی اون مرده و هیچ دلیل فاکیی نمیتونه قانعم بکنه این عوضی چرا مثل بچه پولدارا تیپ زده و داره منو میکشه.

از در اصلی خارج شدیم و جلوی جاده وایسادم.وی با گیجی نگام کرد و پرسید.

"خب با چی میریم"

با دیوار کنارم تکیه دادم و دست به سینه در حال که میخواستم با دستای خودم خفه اش کنم لب زدم

"پیام داد گفت راننده میفرسته"

اهانی گفت و به جاده زل زد....میخوام خفت کنم عوضی اگه میخواستی با این قیافه بیای من شوگا رو میبردم نه تورو یه صدایی تو عمق وجودم داد میزد که*اصلا مگه شوگا همراهت میومد؟*

حتی به دقیقه ام نکشید که ماشینم همراه راننده جلوی پامون وایساد.نگاهمو به وی دادم که با تعجب و چشمای براق به ماشین زل زده بودن....اگه یکی از کنارمون رد میشد قطعا فکر میکرد وی بچه پولداره و من یه بچه‌ی بی پولم با این هودی و لباسای داغونی که پوشیدم هیچ کس حتی فکرشم نمیکنه این رولز رویس سوپتیل برای من باشه.هیچکس حتی به فکرشم نمیرسه این ماشینو از پدرم زمانی که چهارده سالم بود هدیه گرفتم....هه خاطره های خوبی بود.خیلی خوب اما درست یک سال بعدش پرت شدم تو یه جهنم.

Love mansion[Vkook]Where stories live. Discover now