7

586 91 16
                                    

از پله ها بالا رفتیم...دونه به دونه از پله های چوبی گذشتیم تا بالاخره جلوی در اتاق نحسم وایسادیم.در مشکی اتاقم اولین دری بود که وقتی از پله های این عمارت بالا میومدیم جلومون سبز میشد....اره اولین اتاق برای همین بود که این اتاقو واسه کارش انتخاب کرد....

●فلش بک●.....زمان:پنج سال قبل

روی مبل نشسته بودم و با پلی استیشنی که تازه از دایی هدیه گرفته بودم بازی میکرد.مامان بابا خونه نیستن گفتم قراره برن رستوران و من خونه بمونم و با پلی استیشنم بازی کنم.چون قراره حرف های کاری بزنن و یه چیزایی بخورن که مناسب سن من نیست.گفتن مطمعنن اگه بیام اونجا حوصله ام سر میره و ارزو میکنم زود تر برگردونم خونه.پس خودشون رفتن و سهوکم برای مراقبت ازم خونه گذاشتن.

خودم میدونم بزرگ شدم و نیاز به مراقبت ندارم ولی بابایی با رگبار بوسه هاش راضیم کرد که قبول کنم یکی مراقبم باشه تازه گفت اگه خواستم میتونم باهاش بازی کنم ولی خب من پونزده سالمه و واقعا نمیدونم چرا اینقدر ازم مراقبت میکنن. گرچه شایدم به خاطر این باشه که مامان همیشه میگه من پونزده سالمه ولی  مثل یه پسر بچه‌ی نه ساله ام.چمیدونم شایدم واقعا بچه باشم.به هر حال اصلا مهم نیست چون به اندازه کم شادم هم دارم حال میکنم پس اگه بچه ها همیشه خوشحالن بزار بچه بمونم.

تازه من از خدامه هر روز وقتی بابا از شرکت بر میگرده از سرو کولش اویزون شم و صورتشو پر از بوسه بکنم.و اونم از اون خنده های شیرینش تحویلم بده و مامانم که همیشه تو اشپزخونه مشغوله چون حالش از خدمتکار بهم میخوره بلند بلند بخنده و داد بزنه کوکی بست کن بابایی خستست.و منم همیشه با پررویی جواب بدم مگه چی کار کرده که خستس پشت میز نشسته به بقیه دستور داده این کارو بکنن و اون کارو بکنن.بابا ام با خنده با انگشتش ضربه ای به دماغم بزنه و بگه چند سال دیگه منم باید این کارارو بکنم البته اینم میگه که اگه قرار باشه بزرگ شم.

دلم واسشون یه ذره شده حدود یک ساعته رفتن و فکرم نکنم حالا حالاها برگردن.تو فکر بودم و تا از خاطراهام دل کندم و به الان برگشتم فهمیدم بازی رو باختم و با حرص لبامو غنچه کردم و با ناامیدی به مانیتور زل زدم....اخه چرا.من خیلی زحمت کشیدم تا ایجا رسیدم.میخواستم بشینم گریه کنم که صدای سهوکی که روی مبل بغلیم نشسته بود حواسمو پرت کرد

"کوکی چی شد"

"باختم"

خنده ای کرد و به پاهاش ضربه زد

"بیا اینجا کوچولو"

دسته رو پایین گذاشتم و به سمتش رفتم.درسته بیست و یک سالشه ولی همیشه باهام مهربونه حتی چند بار گذاشت روش اسب سواری کنم.

روی پاهاش نشستم.برای چند ثانیه بی حرکت موند و حرفی نزد و فقط نفس کشید ولی بعد دستاشو دو طرفم گذاشت و همونطور که محبورم میکرد برگردم گفت

Love mansion[Vkook]Where stories live. Discover now