●وی●
پسرا گرم صبحت بودن البته دو نفر دو نفر با هم جین تو شکم نامجون بود.شوگا ام گرم صحبت با هوسوک...دیگه همه میدونن شوگا هوسوکو دوست داره.ولی هنوز خودش نفهمیده.شایدم فهمیده ولی نمیخواد به روش بیاره.ولی بعید میدونم اخرین باری که یکی به هوسوک پیشنهاد داد پاره شد.هنوزم که هنوزه نمیتونیم جلوش دربارهی اون شخص حرف بزنیم.
کسی حواسش بهم نبود.ازشون جدا شدم و با لبخند شیطانی از پله ها بالا رفتم.ولی لعنتی جیمین با بکهیون و چانیول تو راهرو بودن.سعی کردم توجه جلب نکنم تا سرو صدا نشه و صدا به اتاق نرسه.ولی جیمین با دیدنم با نیش باز صداشو بلند کرد
"وی بیا اینجا ببین بک....چیه خب چت شده"
با چشمام که ازشون اتیش میبارید باش زل زدم که بلاخره خفه شد.بدون جواب دادن بهش وقت تلف نکردم و به سمت اتاقی که کوک چند ساعت پیش ازش بیرون اومده بود رفتم.درو باز کردم و با حفظ پوزخندم.واردش شدم...ولی کدوم گوریه؟
توجه ام رو از رو تخت گرفتم و دور اتاق و با چشمام انالیز کردم....روی چهار چوب پنجره نشسته بود و پاهاش بیرون بودن.
صبر کن ببینم....نکنه میخواد خودکشی کنه؟!
صبر نکردم و سریع به سمتش رفتم و با صدای بلند داد زدم
"بیا کنار دیوونه از اینجا نمیمیری فقط دست و پات میشکنه"
با تعجب به سمتم برگشت و زد زیر خنده.
"اولا دیوونه خودتی دوما من نمیخوام بمیرم.سوما شاخات چی شدن"
هوفی کشیدم.این دیوونه هنوز تو فضاعه.ولی مثل اینکه الان بهتره.خب به من ربطی نداره.در همه حال سوراخش که مطمعنم تنگه و کون خوشگلش سر جاشه.
رفتم سمتش و تو جای کمی که کنارش بود نشستم و به تقلید ازش پاهامو بیرون انداختم...واو منظرهی قشنگیه!تا حالا بهش دقت نکرده بودم.حس ارامش فوق العاده ای داره(خفه شو ارامش بغلت نشسته:\)
با لبخند به سمتش برگشتم و بهش نگاهش انداختم.ولی مثل اینکه اون زیاد لذت نمیبره.گونه هاش خیس بودن...گریه کرده؟(نه فدات شمممم اب قنده)
"گریه کردی؟"
انگشتشو روی گونش کشید و خیسی رو پاک کرد.سرشو به بالا و پایین تکون داد.
"گریه کردی"
اینبار سوالی نبود و فقط برای این گفتم که بفهمه یه خر کنارش ننشسته.و ادامه دادم
"چرا؟"
سوالمو نادیده گرفت و یه سوال دیگه پرسید
"قطع کرد؟"
"کی؟"
"بابام"
"چند دقیقه میشه...ببینم فکر نکنی من فوضولم اگه ام فکر کنی مهم نیست ولی چرا وقتی یکیو داری که هواتو داره اینجایی؟"
با پوزخندی بهم نگاه کرد و با تمسخر لب زد
"اون هوامو داره؟اون؟هیچی نمیدونی زر نزن"
"شوگا بهمون گفت با این چیزایی که شنیدم بهتره خفه شی"
"اون هرزه...اصلا به تو چه مربوط"
"دهنتو ببند"
"نبندم؟"
جوای ندادم که نگاهشو ازم گرفت و به صنحهی مقابلمون داد.بهتره فکر نکنه جوابی واسش نداشتم.من حرف نمیزنم...شعار نمیدم...به وقتش جرش میدم.با لحن ارومی ادامه داد
"تو هیچی از اون عوضی نمیدونی"
"کی؟شوگا؟"
"اخه من به شوگا چی کار دارم احمق...بابام"
"اها..."
"اون فقط به فکر پولشو"
"به خاطر همین زدی تو کار هروئین؟"
با تمسخر گفتم که نگاهشو بهم داد...بعد از چند ثانیه که از مات بردگی در اومد .با تلخندی با تمسخر گفت
"نوچ...واسه تجاوزی که بهم شدو و اون به خاطر ابروشو پولاش هیچ غلطی نکرد"
اینبار نوبت من بود که با تعجب بهش زل بزنم...تجاوز؟
بدون دریافت حرفی از طرفم ادامه داد
"پسر شریکش تو سن شونزده شالگیم بهم تجاوز کرد...اون چه غلطی کرد؟از ترس اینکه شراکتشون بهم نخوره و پولاش به باد نرن زد در گوشم و جلوی خود پسره بهم گفت هرزه گفت دارم دروغ میگم...به جای اینکه از من عذر خواهی کنه و دلمو گرم کنه که پشتمه با اینکه خودش باعثش شده بود جلوی روم از اون پسره معذرت خواست که این حرفو زدم"
گونه های خیسشو پاک کرد و با صدای لرزون لب زد
"اون لعنتی باعث شد از این زندگیه کوفتی نا امید بشم.من بچه بودم هیچی نمیفهمیدم و اون تو اون سن باعث شد حس تنهایی و بی کسی بهم دست بده"
"فکر میکنی من دوست داشتم الان کنار خانوادم نباشم؟...دلم واسه مامانم پر میکشه.ولی نمیخوام قیافهی اون عوضیو ببینم و یادم بیاد چرا اوارم"
دستمو دور گردنش حلقه کردمو سرشو به خودم چسبودم و تو سینم فرو کردم....من نمیتونم...نمیتونم الان به به فاک دادنش فکر کنم...حد اقل الان نه
سرش تو سینم بود و اشکاش تیشرتمو خیش کرده بودن...هنوزم تو شوکم!نمیتونم درکش کنم...هر چی ام بگم درکت میکنم نمیتونم.اگه این بلا سر یکی تو سن بیست سالگی میومد به نظرم مسخره بود که یه پسر واسه این ناراحته...ولی اون
بچه بود و خانوادش نه تنها همدردش نشدن بلکه جلوی چشماش بهش گفتن هرزه هست و دروغ میگه...درسته باباشو ندیدم ولی میخوام خفش کنم
ESTÁS LEYENDO
Love mansion[Vkook]
Fanficجونگکوک پسر پولداری که از پدرش فراری بود پا به عمارتی میزاره که وی ام داخل یکی از اتاقاش زندگی میکنه...با تحدید پدرش مجبور میشه به خونه برگرده تا توی مهمونی حظ ر داشته باشه اما برای عصبی کردن پدرش وی رو که بدنش پر از تتو بود و موهاش به رنگ قرمز داشت...