9

603 104 1
                                    

در به صدا در اومد وبا پشت بندش صدای بابام و باز شدن در و وارد شدنش به داخل اتاق همزمان شد

با لبخند کنار در وایساد و رو به وی گفت

"چرا نمیاین یکم با هم حرف بزنیم پسرا؟"

چشم غره ای حوالش کردم ولی متاسفانه ندید چون تموم حواسش سر وی بود تا ببینه با کی دوستم و با کی میگردم.

وی با لبخند زورکیی با خجالت لب زد

"ممنون اقای جئون راحتیم"

تک خنده ای کرد و به وی نزدیک تر شد.با صمیمتی که نمیدونم از کدوم جهنمی اورده دستشو دور شونه وی پیچوند و رو بهم لب زد

"پس جدیدا به دوستات میگی جئونی؟"

چشم غره ای دیگه ای حوالش کردم که ابنار اتفاقا خوبم دید.اما دیگه عادت کرده بود و هیج عکس العملی نشون نداد.

با حرص خندیمو برای در اوردن حرصش گفتم

"اونقدر مشروب و قرص خورده بودم که نفهمیدم کی گفتم...نمیدونم شاید یه روزم اونقدر بخورم که کاملاااا اتفاقی با یه خبر نگار حرف بزنم و کاملااااا اتفاقی همه‌ی بلاهایی که سرم اوردیو بهش بگم و بوممم چی میشه؟؟؟ابروت میره اقای جئون"

دستشو از دور وی بر داشت و سعی داشت عصبی نشه.حقی ام نداشت که عصبی بشه‌.با لحنی که سعی داشت ارامشو توش حفظ کنه لب زد

"جونگکوک بعد این همه سال نمیخوای بست کنی؟نمیخوای منو ببخشی؟منه لعنتی چی کارت کردم مگه تقصیر من بود"

از پشت میز تحریلی که نشسته بودم چون تنها جای این اتاق بود که فکر میکردم تمیزه بلند شدم و چند قدم به سمتش بر داشتم و تو روش داد زدم

"تازه میگی چی کار کردم؟میخوای یکی یکی یادت بیارم چی کشیدم؟میخوای یادت بیارم؟ها؟بگو اقای جئون لال نشو"

"جونگکوک بست کن"

"بست نکنم چی میشه اقای جئون؟تو که زندگی منو به گند کشیدی چرا نذاشتی اینقدر بکشم تا بمیرم"

"کوک بهت میگم تموم کن کافیه"

"کافی نیست جناب پدر.کافی نیست لعنتی.کافی نیست. مگه کابوس اون شب برام کافی نبود که هنوزم که هنوزه هر شب تو خواب میبینم؟کی اینجاست به اون خاطره لعنتی بگه کافیه؟"

"جونگکوک خواهش میکنم تم...."

"گریه کن.عزیزم گریه کن.مگه من کم گریه کردم.تو ام گریه کن.میدونی چیه؟لذت میبرم رنج کشیدنتو میبینم.لذت میبرم میفهمی؟"

بلند بلند شروع کردم خندیدن و دوباره تو صورتش داد کشیدم"

"چرا نیومدی دنبالم عوضی؟چرا همون اولش که از خونه زدم بیرون به زور برم نگردوندی؟ها؟برات خجالت اور بود؟خجالت میکشیدی بگی به پسرم تجاوز شده؟...یا نه وایسا...تویه لعنتی به فکر پولت بودی...کجا بودی وقتی بالای پل هوایی گریه میکردم.هر کی از بغلم رد میشد دلش به حالم میسوخت"

به سینش ضربه زدم و ادامه دادم

"چقدر ضرر میکردی...ها؟یه میلیارد دلار؟ دو میلیارد؟سه میلیارد؟؟؟...د بنال چقدر؟؟؟.میدونی چیه؟تو لیاقت پدر بودنو نداری تو لیاقت ادم بودنم نداری.تویه عوضی بی لیاقت ترین ادمیی که به عمرم دیدم"

"جونگکوک تموم کن ببین دوستتم خسته کردی"

رو به مادرم که توی چهار چوب در با چشمای اشکی وایساده بود برگشتم و بعد از چند دقیقه زل زدن تو چشمای قشنگش به سمت وی برگشتم و با گفتن ببخشید ساده ای دوباره سر جای قبلیم نشستم و ترجیح دادم تو چشمای هیچکدومشون نگاه نکنم و به میز زل بزنم.

اما چند ثانیه ام نگذشت که صدای اون عوضی بلند شد.صدایی که از گریه میلرزید

"چرا اینطوری میگی پسرم؟من دنبالت نیومدم؟من چقدر بردمت دکتر تا حالت خوب بشه؟تقصیر منه خودت قبول نکردی یه مدت بستری بشی؟"

با چشمای به خون نشسته به سمتش برگشتم و لب زدم

"ببند دهنتو.یه تخت واسه خودت بگیری تو تیمارستان بهتره روانی"

"نگاه کن چی میگی؟مگه من گفتم تو روانیی مگه من گفتم تیمارستان"

"حفه شو"

"بهتره قبول کنی من هر کاری از دستم بر میومدو انجام دادم تا حالت خوب بشه.من هیچ نقصیری نداشتم که تو نمیخواستی به خونه برگردی"

"فقط خفه شو"

"کوک من نمیتونستم به زور بیارمت خونه در حالی که تازه بعد مدت ها با اون پسره شوگا احساس بهتری میکردی و حالت بهتر شده بود"

از پشت صندلی بلند شدم به طوری که روی زمین افتاد داد زدم

"مگه نمیگم خفه شو ...خفه شوووو"

گوشامو گرفتم و شروع کردم جیغ زدن.اونقدر جیغ کشیدم تا نفسم بند اومد.چشمامو بسته بودم و نفس نفس میزدم.دست یکی دورم حلقه شدو بغلم کرد...اون دست گرم واسه بابا نبود.اون دست گرم دستای نرم مامان نبود.اون دستای وی بود.

توی اغوشش فشارم دادم و موهامو نوازش کرد.روشن بوسه میکاشت و کمرمو میمالید و اروم میگفت اروم باش....کاش اون روز بود.کاش به جای مامان اون بغام میکرد و میگفت اروم باش.شاید اون موقع احساس میکرم یه پناه امن دارم.


Love mansion[Vkook]Where stories live. Discover now