𝐉𝐢𝐧,𝐋𝐢𝐬𝐚

5K 759 184
                                    

مدتی توی سکوت گذشت که جونگکوک تازه یادش اومد خودش رو معرفی نکرده
بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد
جونگکوک: عم...اسمم جونگکوکه...جئون جونگکوک

نامجون به طرز ناگهانی روی ترمز زد که پسرک با ترس بهش خیره شد: چ...چی شده؟
نامجون: فامیلت جئونه؟
جونگکوک سرش رو تکون داد و منتظر به نامجون نگاه کرد
جونگکوک: چطور مگه؟ نکنه توام باهام مشکل داری؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد و دوباره ماشین رو به حرکت انداخت
در حالی که سعی میکرد چیزی از دهنش نپره به هر زحمتی بود جلوی بیمارستان ماشین رو پارک کرد و ازش پیاده شد
دوباره به همون روش قبلی پسر کوچک ترو توی بغلش گرفت و وارد بیمارستان شد
همه با دیدنش تعظیم می کردن و این برای جونگکوک زیادی جالب بود و کنجکاویش داشت گل می کرد
وارد اتاق شد و اونو روی تختی که گوشه ی اتاق بود خوابوند
به نظر می رسید اتاق شخصیش باشه چون خیلی دنج و راحت بود و کلی خوراکی گوشه ی اتاق بود
نامجون: اینجا اتاق کارمه...راحت باش فقط قبلش دراز بکش و لباساتو دربیار که معاینت کنم

جونگکوک با شنیدن این حرف لبشو گاز گرفت به اندازه کافی جلوی تهیونگ معذب میشد و حالا مجبور بود بدنش رو به نامجونم نشون بده
وقتی لباس فرمش رو پوشید و دید که هنوز لباسای پسر تنشه اروم به سمتش رفت و جلوی پاش نشست
نامجون: هی...من مث اربابت نیستم...میتونی بم اعتماد کنی من فقط دکترم

سرش رو تکون داد و با خجالت مشغول دراوردن لباساش شد
قبل از اینکه شلوارش رو دربیاره پشتش رو به نامجون کرد و بعد از دراوردن شلوار و باکسرش باهم روی تخت روی شکمش خوابید و با خجالت سرشو به بالشت فشار داد
نامجون که از حرکت جونگکوک خندش گرفته بود کنارش روی تخت نشست و به رد شلاق روی کمرش خیره شد
" واو انگار منتظر همچین روزی بوده که انتقامشو بگیره"
با خودش زمزمه کرد و رد شلاقارو گرفت تا به باسنش رسید
قبل از انجام کارش اروم زمزمه کرد
نامجون: جونگکوکی...ممکنه یه مقدار دردت بیاد ولی به هیچ وجه تکون نخور
جونگکوک اوهوم خفه ای گفت و با فرو رفتن چیزی توی سوراخش به بالش چنگ زد و سعی کرد هق هقش رو کنترل کنه
نامجون مجبور بود از داخل مقعدش عکس برداری کنه تا مطمعن شه مشکلی نیست
بعد از چند ثانیه اونو از جونگکوک به ارومی بیرون اورد و از سر جاش بلند شد
به سمت میزش رفت و از توی کشوی میزش یه امپول مسکن برداشت و دوباره کنارش نشست
نامجون: میخوام بهت مسکن بزنم که از دردت کم بشه و بتونی اوم بخوابی منم همینجام پس از چیزی نترس
جونگکوک عکی العملی نشون نداد تا اینکه سر تیز سوزن توی باسنش فرو رفت و اون محکم بالشو بغل کرد و نفهمید که چجوری خوابش برد

بعد از خوابیدن پسر پتورو روش کشید و بلند شد باید به کاراش می رسید

۸ ساعت بعد:

چشماشو باز کرد و با چشمای پف کرده به مردی که مقابلش روی صندلی خوابش برده بود نگاه کرد
چند دقیقه طول کشید که بفهمه کجاست ولی میتونست قسم بخوره تا حالا همچین خواب راحتی رو هیچوقت تجربه نکرده
پتو رو از روی خودش کنار زد که تازه فهمید لباس تنش نیست
سریع لباساش و از گوشه تخت برداشت و اونا پوشید
حالش نسبت به دیشب خیلی بهتر بود و میتونست روی پاهاش بایسته
پتورو به ارومی روی نامجون انداخت و به سمت یخچال کوچیکی که کنار میز قرار گرفته بود رفت و جلوش نشست
درش رو باز کرد و با دیدن چند تا قوطی پاکتی شیرموز ذوق زده یکیشونو برداشت و با اشتها مشغول سرکشیدنش شد
میل بیش از اندازش به شیرموز باعث شد دوتا دیگه از شیرموزارم با کمال میل بخوره
با صدای نامجون که داشت توی خواب هذیون میگفت به خودش اومد و از سر جاش بلند شد
کنار نامجون ایستاد و اروم با دستی که روی شونش گذاشته بود تکونش داد
کوک: نامجونا...بیدار شو...داری خواب بد میبینی....
این کارس از روی عادت بود و همیشه سعی داشت ادمارو از اذیت شدن نجات بده

•𝐘𝐨𝐮𝐫𝐬Where stories live. Discover now