𝐃𝐨 𝐧𝐨𝐭

4K 579 70
                                    

تقریبا دو هفته ای از نبود جونگکوک کنارشون می‌گذشت و هیچ کدوم دل و دمق انجام کارای عروسی رو نداشتن
این عروسی مثل شوک بزرگی بود که نمیدونستن چجوری باید ادارش کنن
فقط باید می‌رفتن توی دل ماجرا تا ببینن تهش قراره چه اتفاقی بیوفته

نامجون در اتاق رو بازکردو به تهیونگی که روی صندلیش خوابش برده بود و جلوش تقریبا ۱۵ تا بطری شامپاین خالی بود خیره شد

نفس عمیقی کشید و اخم کرد
می دونست تهیونگ توی شرایط روحی مناسبی نیست ولی نمی دونست باید چیکار کنه
از وقتی جونگکوک رفته بود اون خونه رنگ و بوی قبلنشو نداشت
یه تصمیم یهویی گرفت
به سمت تهیونگ رفت و به هزار جور زحمت از سرجاش بلندش کرد
تهیونگی که تا حالا کسی سیگار کشیدن معمولیشم ندیده بود حالا داشت روی شونه نامجوت هذیون میگفت و گریه می‌کرد
روی تخت خوابوندش و بعد از کشیدن پتو روش یکی از خدمتکار هارو صدا زد که مراقبش باشه و بهش رسیدگی کنه و خودش از اتاق خارج شد

جونگکوک :

مدام از پنجره ی اتاقش بیرون رو نگاه می کرد و منتظر قولی بود که نامجین بهش داده بودن
بهش گفته بودن که زود زود بهش سر میزنن ولی هیچ خبری ازشون نبود
زخمای بدنش کاملا خوب شده بودن و دیگه ردی از تهیونگ نه روی بدنش و نه توی زندگیش نبود
و این عذابش میداد....

جونگکوک: عجیبه با اینکه این همه بلا سرم اوردی ولی بازم دلم واست تنگ میشه

سعی کرد از ریخته شدن قطره اشک گوشه چشمش جلوگیری کنه ولی اشک سمج تر از این حرفا بود و راه خودشو روی گونه های سفید و بی روح کوک پیدا کرد
کم کم گریش شدت گرفت ولی برای اینکه صداش کسی رو متوجه خودش و گریه های معصومانش نکنه دستش رو به دهنش فشار میداد و هق هق می‌کرد

با تقه ای که به در اتاقش خورد سریعا اشکاشو پاک کرد و به کسی که پشت در بود اجازه ورود داد
با دیدن اجوما که جز برای صدا کردن کوک برای وعده های غذایی نمیومد و حالا ساعت ۱۰ صبح وارد اتاقش شده بود اونم دقیقا بعد از صبحانه تعجب کرد

جونگکوک: اتفاقی افتاده؟

آجوما: یکی اومده شمارو ببینه

جونگکوک: اسمش رو نگفت؟

آجوما : چرا گفتن...فکر کنم نامجون..گفتن که خیلی فوریه...

با شنیدن اسم نامجون اشک شوق توی چشماش جمع شد
از زن نسبتا میانسال کنارش تشکر کرده و بدو بدو از اتاقش خارج شد و به سمت در دوید
وقتی نامجون رو توی چارچوب در دید درحالی که مثل بچه ها گریه می کرد به سمتش دوید و خودش رو توی اغوش گرم و نرم همیشگیش رها کرد

نامجون: بیبی بانی...

نامجون محکم اونو توی بغلش فشرد و بدون حرف منتظر شد تا جونگکوک همه ی حرصش رو خالی کنه
پسرک میون هق هقاش زمزمه کرد

•𝐘𝐨𝐮𝐫𝐬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora