𝐩𝐫𝐨𝐛𝐥𝐞𝐦𝐬

3.2K 399 59
                                    

صبح با سنگینی ای که روی دستاش حس می کرد چشماش رو باز کردو با مواجه شدن با قیافه تهیونگ که هنوز خواب بود و توی خواب اخم کرده بود شوکه چشماشو درشت کرد
با خودش فکر کرد که شب قبل چه اتفاقی واسش افتاده و تازه متوجه لباسای بیرونی تهیونگ شد که همچنان تنش بودن
جونگکوک : مست بوده...از بار میومده
توی ذهنش مرور کرد
" اگه مست بوده پس چرا بلایی سرم نیاورده؟ اون همیشه وقتی مسته وحشی میشه "
تازه یادش افتاد دیشب چه جیغی کشیده و خاطرات محوی از حرفای تهیونگ توی گوشش پیچیده شد
" اون دیشب خودشو رسوند بم چون ترسیده بودم و یادمه که بهم گفت پیشمه و نباید بترسم "
دوباره به قیافه تهیونگ خیره شد
می تونست بگه حاضره تا مدت ها به چهرش خیره بشه بدون اینکه از اینکار خسته بشه
به هرکی دروغ میگفت به خودش نمی تونست . اون به تهیونگ حس داشت...
همون حسی که نمی زاشت تهیونگ رو با لیسا تقسیم کنه
اما مجبور بود سرد برخورد کنه تا بلکه تهیونگ سر عقل بیاد و حداقل بتونه تا حدودی سادیسمش رو کنترل کنه و زیاد بهش آسیب نزنه
با تکونی که تهیونگ خورد جا پرید و با تصور اینکه بیدار شده خودش رو به خواب زد تا با مردی که حالا شکسته بود مواجه نشه
اما تهیونگ قبل از اینکه پسر چشماشو ببنده دیدش و ناخوداگاه از شیطنتش گوشه ی لبش بالا رفت ولی برای اینکه معذبش نکنه از روی تخت بلند شد و بدون زدن حرفی اتاق رو به مقصد دستشویی و بعدم اشپزخونه ترک کرد
به خاطر مصرف بیش از حد الکل دیشب سرش درد می کرد و هنوزم خمار بود و برای رفع خماریش حتما باید یه سوپ درست می کرد که از اون حالت بد در بیاد
روی صندلی جلوی میز نهارخوری نشسته بود و با دستاش محکم سرش رو فشار میداد پس بعید می دونست بتونه از سرجاش بلند بشه چه برسه به آشپزی کردن .
با صدای تقی که در یخچال کرد با اخم سرش رو بالا اورد که ببینه چی باعثش شده
با دیدن قیافه خوابالود کوک که توی یکی از دستاش بطری شیرموزش و توی دست دیگش یه قرص مسکن بود شوکه شد
کوک لباشو به همدیگه فشار داد و یک قدم به جلو برداشت و اروم قرص رو روی میز و جلوی تهیونگ قرار داد و بعدشم یک لیوان اب خنک جلوش گذاشت
دست پسر بزرگ تر به سمت دستش رفت اما پسرک ناخوداگاه عقب کشید و با ترس بهش خیره شد
تهیونگ : بهت...آسیبی نمی زنم‌...
اما پسرک نمی تونست دوباره ریسک کنه و یادش نرفته بود که اخرین باری که ته مست کرده بود چه بلایی سرش آورد
جونگکوک : مسکنو بخور...من واست...سوپ درست میکنم..
بدون گفتن حرف اضافه ای دوباره به سمت یخچال و کابینتا رفت تا مواد مورد نظرشو برداره و همرو مرتب کنار گاز چید
تهیونگ بعد از خوردن مسکن دستش رو روی میز و سرش رو روی دستش گذاشت و جوری که به پسر رو به روش دید داشته باشه چشماش رو بست و هر از گاهی بازش می کرد
حدود یک ساعت بعد با پیچیدن بوی خوب سوپ توی بینیش بیحال گوشه ی چشمش رو بالا برد و با کاسه ی سوپ مواجه شد
انقدر بی حوصله بود که حتی نمیخواست قاشق رو برداره و کوک هم که متوجه این موضوع شده بود کنارش روی صندلی نشست و قاشق رو پر از محتوای کاسه کرد و رو به تهیونگ سرش رو کج کرد
کوک : یا...نمی تونم وقتی توی این حالت خوابیدی بهت بدمش...بشین
سرش رو با تعجب و چشمای نیمه باز بالا آورد و به صندلی تکیه داد
جونگکوک میخواست کمکش کنه؟
وقتی قاشق رو به سمتش گرفت مطمعن شد که حدسش درست بوده پس بدون هیچ درنگی قاشق رو وارد دهنش کرد و با حس مزه ی مایع گرم داخل دهنش چشماشو بستو هومی کشید
بعد از اینکه کامل خوردش تا جونگکوک خواست از سر جاش بلند بشه دستش رو گرفت
سعی کرد آروم انجامش بده که پسر ازش نترسه اما حرکت یهوییش کار خودش رو کرد
تهیونگ : ن...نرو..
جونگکوک : چندبار بگم؟...بهم...دست.‌...نزن
این هشداری بود که کوک قبل از غش کردن داد
کم کم نفساش سنگین شد و حس کرد که دیگه نمیتونه روی پاش بایسته
ترسی که تو وجودش بود رو نمی تونست فراموش کنه و لمس شدن توسط تهیونگ واسش شبیه یه فوبیای خیلی جدی شده بود
قبل از اینکه بیوفته پسر بزرگ تر اونو توی بغلش گرفت و با ترس بهش نگاه کرد
تهیونگ : کوک‌.‌‌‌‌...چشماتو‌..باز کن...خواهش میکنم
خودشم سرش تیر می کشید ولی توی این وضعیت ، حال پسر توی بغلش مهم تر از خودش بود
گوشیش رو برداشت
نسبت به کاری که میخواست بکنه مردد بود و خیلی وقت بود به نامجون زنگ نزده بود
ولی به خاطر کوکم که شده باید زنگ میزد
پسرک رو روی کاناپه خوابوند سریعا بهش زنگ زد
چندین بار طول کشید تا برداشت
تهیونگ : حالش بده هیونگ...لطفا...بیا اینجا...غش کرده
نامجون : میرسونم الان خودمو
بدون هیچ حرفه دیگه ای مکالمه قطع شد و تهیونگ با استرس به قیافه عرق کرده ی جونگکوک نگاه کرد و کنارش نشست
تهیونگ : جونگو...انقدر ازم می‌ترسی؟....
پشیمونم...‌کاش نمی ترسیدی...کاش میشد حافظتو پاک کنم
با شنیدن صدای در از سرجاش بلند شد و در رو باز کرد
بدون اینکه مکالمه ی دیگه ای شکل بگیره تهیونگ رو کنار زد و بدون حرف کنار کاناپه رفت
وقتی لبای کبود و رنگ سفید صورت کوک رو دید با عصبانیت به سمت ته برگشت و گفت
نامجون : باز چی کار کردی....چرا راحتش نمیزاری؟
اینبار تهیونگ اروم کنارش رفت و عین بچه ها نشست و سرشو پایین انداخت
زد زیر گریه
تهیونگ : هیونگ...من..اینبار فقط دستشو گرفته بودم...ازم میترسه...
نامجون : نباید دستشو بگیری...نباید لمسش کنی...نباید طرفش بری. نمیدونی ازت متنفره و میترسه؟
تهیونگ : میخواستم ولی ...نمی تونم...دوسش دارم...اوایل فقط لجبازی بود...ولی خواستم گذشتشو ، بلایی که بابای حرومزادش سر منو خانوادم آورد رو فراموش کنم...و بهش وابسته شدم...نمیخوام از دستش بدم...
نامجون : بسه، گریه نکن
تهیونگ : شماها می دونستین من مریضم...نباید تنهام میزاشتین...مگه من ب جز شما کیو داشتم؟

پسر بزرگ تر ناخوداگاه تهیونگ رو توی بغلش کشید و اروم چند ضربه به کمرش زد
نامجون : ته...اروم باش...دو نفرتون حالتون خوب میشه بهت قول میدم. نمیدونستم پشیمونی

تهیونگ توی بغلش تکونی خورد و مثل بچه های بی پناه خودش رو تو بغلش مچاله کرد
تو این مدت خیلی سختی کشیده بود و به توجه نیاز داشت
لیسا هر روز در حال بالا کشیدن اموالش و براورده کردن خواسته های زیادش بود و جونگکوک هربار ردش می کرد یا اصلا توی خونه نمی دیدش فقط همین که حضور داشت باعث میشد خوشحال باشه که تنها نیست و همین عاملی شده بود که کوک چندین ماه توی خونه عین جنازه ها زندانی بشه

تهیونگ : میخوام‌‌‌...ببریم پیش روان پزشک. هیچوقت قبولش نمی کردم چون فکر می کردم حالم خوبه ولی ‌‌‌‌...

حرفش توسط نامجون قطع شد
نامجون : هیش...مهم نیست گذشته ...تو و کوک هردو باید بع روان پزشک یا روان شناس مراجعه کنید‌ . هردو بهش نیاز دارید و من مطمعنم حالتون خوب میشه
اتفاقات میگذرن و تو حتی یادت نمیمونه چرا یه زمانی انقدر داغون بودی‌. هوم؟

ته سری تکون داد و به سوزنی که با بی رحمی پوست لطیف بیبیش رو سوراخ کرده بود خیره شد
چجوری تونسته بود انقدر اذیتش کنه ؟

گایز واقعا ببخشید
من در همین حد در توانم بود "(
هی میخوام تمومش کنم ولی کشدار میشه "(
لاو یا

•𝐘𝐨𝐮𝐫𝐬Où les histoires vivent. Découvrez maintenant