صبح روز بعد با صدای زندانبان چشماشو باز کرد و به جونگکوکی که توی بغلش مچاله شده بود نگاه کرد
پتورو بالاتر کشید و با چشمای خوابآلودش بدون اینکه جونگکوک رو رها کنه به زندانبان نگاه کرد- امروز آزادین میتونید هرکار میخواین انجام بدین فقط فکر فرار به سرتون نزنه که واستون گرون تموم میشه
هومی کشید و دوباره سرشو روی بالشت گذاشت و به جسم بین بازوهاش خیره شد
زندانبان بهشون گفته بود که ازادن پس دیگه دلیلی واسه زود بیدار شدن نداشت
میتونست پیش اون جسم نحیف بخوابه بدون اینکه به بیرون از زندان فکر کنهتا خواست چشماشو ببنده صدای جونگکوک به خودش اوردش
جونگکوک: میشه فقط...ی کم...بیشتر بخوابم ؟
زبونش رو روی لبش کشید و به جونگکوک نزدیک تر شد
تهیونگ: بخواب امروز ازادی عمل داریم
جونگکوک که هنوز چشماش بسته بود لبخندی زد و با هجوم دوباره خواب به روحش لبخندش محو شد و توی خلسه شیرین خواب گم شد
وقتی از خوابیدنش مطمعن شد خودشم چشماش رو بست و اجازه داد خواب دوباره مهمون پلک های خستش بشه
چند ساعت بعد:
از استرس اینکه ممکنه خواب مونده باشه و توی زندانم تنبیه بشه از خواب پرید که با دست و پای قفل شده تهیونگ دورش مواجه شد
نفس نفس میزد و با دیدن تهیونگی که کنارش با خیال راحت خوابیده لرزشش بیشتر میشد
دستاشو به سینش چسبوند و اروم تکونش داد
جونگکوک: ارباب...بیدار شو...بدبخت شدیم
تهیونگ تکونی خورد و بدون باز کردن چشماش هومی گفت
دوباره تکونش داد و اینبار التماس کرد
جونگکوک: من نمیخوام...اینجام..تنبیهم کنن..توروخدا بیدار شو...
با حرص دندوناشو روی هم فشار داد و چشماشو باز کرد
تهیونگ: چته؟ نمیبنی خوابیدم؟ چطور جرات میکنی منو از خواب بیدار کنی؟
جونگکوک: خ...خواب موندیم
با بغض گفت و خودشو از بین بازوهای تهیونگ بیرون کشید
جونگکوک: اونا...به ازای دقیقه دقیقه ای که...دیر بیدار شدیم...
وقتی ترس جونگکوک رو دید سر جاش نشست و نفسشو فوت کرد
تهیونگ: چی داری میگی؟ مگه بت نگفتم امروز آزادیم؟
جونگکوک: چی؟
تهیونگ با حرص از اینکه حتی توی روز ازادشم اینجوری بیدار شده دندوناشو روی هم فشار داد
YOU ARE READING
•𝐘𝐨𝐮𝐫𝐬
Romanceتهیونگ هیچوقت حاضر به بستن دهن جونگکوک نبود از دردی که میکشید تغذیه میکرد و لذت میبرد پس دلیلی برای بستن دهنش نمیدید دوست داشت ذره ذره خورد شدن جسم نحیف زیرشو با چشمای خودش ببینه و با گوش های خودش بشنوه عیبی نداشت اگه جونگکوک ازش نافرمانی میکر...