𝐅𝐚𝐯𝐨𝐫

4.4K 660 92
                                    

صبح روز بعد با صدای زندان‌بان چشماشو باز کرد و به جونگکوکی که توی بغلش مچاله شده بود نگاه کرد
پتورو بالاتر کشید و با چشمای خواب‌آلودش بدون اینکه جونگکوک رو رها کنه به زندان‌بان نگاه کرد

- امروز آزادین میتونید هرکار می‌خواین انجام بدین فقط فکر فرار به سرتون نزنه که واستون گرون تموم میشه

هومی کشید و دوباره سرشو روی بالشت گذاشت و به جسم بین بازوهاش خیره شد
زندان‌بان بهشون گفته بود که ازادن پس دیگه دلیلی واسه زود بیدار شدن نداشت
میتونست پیش اون جسم نحیف بخوابه بدون اینکه به بیرون از زندان فکر کنه

تا خواست چشماشو ببنده صدای جونگکوک به خودش اوردش

جونگکوک: میشه فقط...ی کم...بیشتر بخوابم ؟

زبونش رو روی لبش کشید و به جونگکوک نزدیک تر شد

تهیونگ: بخواب امروز ازادی عمل داریم

جونگکوک که هنوز چشماش بسته بود لبخندی زد و با هجوم دوباره خواب به روحش لبخندش محو شد و توی خلسه شیرین خواب گم شد

وقتی از خوابیدنش مطمعن شد خودشم چشماش رو بست و اجازه داد خواب دوباره مهمون پلک های خستش بشه

چند ساعت بعد:

از استرس اینکه ممکنه خواب مونده باشه و توی زندانم تنبیه بشه از خواب پرید که با دست و پای قفل شده تهیونگ دورش مواجه شد

نفس نفس می‌زد و با دیدن تهیونگی که کنارش با خیال راحت خوابیده لرزشش بیشتر میشد

دستاشو به سینش چسبوند و اروم تکونش داد

جونگکوک: ارباب...بیدار شو...بدبخت شدیم

تهیونگ تکونی خورد و بدون باز کردن چشماش هومی گفت

دوباره تکونش داد و اینبار التماس کرد

جونگکوک: من نمیخوام...اینجام..تنبیهم کنن..توروخدا بیدار شو...

با حرص دندوناشو روی هم فشار داد و چشماشو باز کرد

تهیونگ: چته؟ نمیبنی خوابیدم؟ چطور جرات میکنی منو از خواب بیدار کنی؟

جونگکوک: خ...خواب موندیم

با بغض گفت و خودشو از بین بازوهای تهیونگ بیرون کشید

جونگکوک: اونا...به ازای دقیقه دقیقه ای که...دیر بیدار شدیم...

وقتی ترس جونگکوک رو دید سر جاش نشست و نفسشو فوت کرد

تهیونگ: چی داری میگی؟ مگه بت نگفتم امروز آزادیم؟

جونگکوک: چی؟

تهیونگ با حرص از اینکه حتی توی روز ازادشم اینجوری بیدار شده دندوناشو روی هم فشار داد

•𝐘𝐨𝐮𝐫𝐬Where stories live. Discover now