𝐀𝐥𝐨𝐧𝐞

4.2K 663 48
                                    

دستاشو توی جیبش برد و بعد از اینکه مطمعن شد توی کنترل کردن خندش موفق بوده از پله ها پایین رفت تا به اشپزخونه رسید
با دیدن نامجونی که به کانتر تکیه داده بود نفسشو فوت کرد
می‌دونست نامجون منتظره تا واسش همه چیو توضیح بده و چطوری تونسته لیسارو راضی کنه که دست از سرش برداره
صندلی رو عقب کشید و خودشو پشت میز کوچیکی که اون وسط بود ولو کرد
نامجون تکیش رو از کانتر گرفت و روی صندلی مقابلش نشست

نامجون: خب؟

تهیونگ دستی توی صورت و بعدم موهاش کشید و اونارو عقب داد
نمی دونست باید از کجا شروع کنه ولی به شدت نیاز داشت با یکی درمیونش بزاره و مشورت کنه

تهیونگ: گفت اگه باهاش ازدواج کنم...هم فیلمارو پاک ‌میکنه هم از زندان آزاد میشیم

نامجون با بهت و ناباوری به پسر رو به روش خیره شد و چند بار دهنشو باز کرد که کلمات رو کنار هم بزاره و حرفی بزنه

نامجون : ن..نمیخوای بگی‌ ک...دلیل اینکه الان..اینجایی اونه؟

تهیونگ: اگزکلی هیونگ...چاره ی دیگه ای داشتم؟

نامجون: وات د فاک؟ انقد راحت گذاشتی سوارت بشه و ازت باج بگیره؟

تهیونگ عصبی دستاشو روی میز کوبیدو از سر جاش بلند شد

تهیونگ: چیکار می‌کردم؟ میموندم توی زندان؟ میزاشتم کوک بمونه اونجا؟ شهرتم چی؟ اعتبارم چی؟ ابروم چی؟ میدونی چقدر روزا اون تو سخت میگذره؟

با حرص عقب رفت و خواست از آشپزخونه بیرون بره که صدای پسر بزرگ تر متوقفش کرد

نامجون: ته...اونی نیستی که میشناختم...فرق کردی...دوست داری همه کارارو خودت انجام بدی...داری ذره ذره با دستای خودت خودتو نابود میکنی
ما مگه دوستات نیستیم؟ تو چند وقته از ما فاصله گرفتی هان؟ چند وقته دیگه اون تهیونگی نیستی که می‌خندید؟
ببین چند وقته تنهایی...کسی میاد اصن تو این خونه؟
اینجارو کردی شکنجه خونه
اینجوری زندگی میکنی؟ اره؟ اینه اون چیزی که واسش برنامه ریزی میکردی؟

تهیونگ با عصبانیت به سمت نامجون حمله ور شد و یغه لباسش رو توی مشتش گرفت
تحمل این حرفا واسش سنگین بود
می دونست حقیقت دارن ولی بازم واسش تلخ بود
خودشم میدونست عوض شده ولی نمیخواست بزاره بقیه ازش سو استفاده کنن و ضعیف جلوش بدن

جونگکوک: گشنمه جین هیو...

پسرک با دیدن هیونگش و اربابش که انگار قصد خوبی نداشتن شوکه بهشون خیره شد
هنوز خواب توی چشما و صداش موج میزد و هضم اتفاق رو به روش واسش سخت بود

صدای کوک باعث شد هردوتاشون از حرکت بایستند
تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت و یقه نامجونو ول کرد
خواست از کنار کوک رد بشه که استینش توسط پسرک گرفته شد
- م..منم...میام
بدون حرف اضافه ای بدون اینکه تهیونگ متوجه بشه به نامجون چشمکی زدو دنبال تهیونگ راه افتاد
وقتی باهم توی اتاق رسیدن پسرک کنارش رو تخت نشست
جونگکوک: اربا...
تهیونگ: دیگه لازم نیست ارباب صدام بزنی
جونگکوک لبشو کج کرد و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت
جونگکوک: تا وقتی اینجام...مجبورم صدات کنم ارباب...بهش عادت کردم
تهیونگ: می‌تونی بری...میخوام دورمو خلوت کنم

پسرک یهک لحظه حس کرد قلبش نمیزنه
تو ذهنش با خودش کلنجار رفت

" برم؟ کجا برم؟ اصلا چرا الان باید برم؟ الان که کلی بهت عادت کردم؟ الان که یه شبم بدون تو خوابم نمیبره؟ "

سرشو تند تند ب چپو راست تکون داد
- نمیخوام برم...
از سر جاش بلند شد و جلوی پای تهیونگ نشست
دستاشو روی پاهای تهیونگ گذاشتو بهش خیره شد
پسر بزرگ تر با تعجب به کاراش نگاه می‌کرد و هرلحظه شوکه تر می‌شد

تهیونگ: حالت خوبه؟ احیانا سنگی چیزی به سرت نخورده ک؟

جونگکوک: منم کمکت می‌کنم...همه چی تموم میشه باشه؟ تا اون موقع پیشت میمونم و تنهات نمیزارم...به هر حال فیلمای من دستشه و اگ همون اول نمیومدم توی این خونه هیچوقت این اتفاقا نمیوفتاد

تهیونگ دستاشو تکیه گاه بدنش کرد
نمی دونست باید چه عکس العملی به رفتار صمبمانه جونگکوک نشون بده
نفسشو فوت کرد و یکی از دستاشو با تردید ب سما موهای پسرک برد و اونارو از توی صورتش کنار زد

تهیونگ: امیدوارم پشیمون نشی از تصمیمت..

دستشو پایین اورد و جلوی جونگکوک گرفت

تهیونگ: میتونی ددی صدام کنی فک کنم دیگه نیاز نباشه به چشم یه ارباب بهم نگاه کنی

جونگکوک با ذوق دست تهیونگو توی دستش گرفت و فشارش داد
انگار داشت معامله می‌کرد ولی بازم اینکه می‌تونست حداقل بعضی شبا کنارش بخوابه خوشحالش می‌کرد و راضی نگهش می‌داشت

ی سری ایده دارم واسه این فیک زیبا ولی چون شب میشه خوابم میگیره هی :|
بعد هی واتپدو میپاکم بعد یهو یادم میاد نه حیفه فیکمو برم ادامه بدم
بعد اره خلاصه
بوج ب همتون میدونستم انقد ویو میخوره ۲۴ی میومدم واتپد

•𝐘𝐨𝐮𝐫𝐬Onde histórias criam vida. Descubra agora