𝐊𝐢𝐬𝐬

4.6K 649 55
                                    

تهیونگ : یه حرفو چن بار باید واست تکرار کنم؟

همونطور که داشت جلو میومد جونگکوک عقب تر میرفت
انقدری عقب رفت که یهو به دیوار برخورد کرد و تهیونگ با کمترین فاصله ازش مماس با بدنش ایستاد و مسمم به چشمای تیله ایش نگاه کرد

خیلی وقت بود تغییر رو توی خودش به واسطه اون چشما احساس می‌کرد فقط سعی داشت ازش فرار کنه
دوست داشت همون تهیونگ سردی بشه که همه ازش حساب میبرن و کسی حق نداره رو حرفاش حرف بزنه
حالا اون خرگوش کوچولو اومده بود یه باره به کل دیوونش کنه و کل آرمان هاشو زیر پا بزاره

جونگکوک نفسشو حبس کرد بود ولی با این حال سینش از شدت هیجان بالا و پایین میشد
جونگکوک به پروانه هایی که توی دلش داشتن تند تند پرواز میکردن توپید

" چه مرگتونه...این همون کِسِگی که کلی بلا سرت اورد "
" همونه که میخواست بکشتت "

آب دهنشو قورت داد و سعی کرد زیر سنگینی تهیونگ خودشو جمع کنه که ناگهان شونه هاش توسط تهیونگ گرفته شد و محکم تر به دیوار فشرده شد

تهیونگ مردد بود که واقعا میخواد اون کارو انجام بده یا نه؟
اصلا همچین ادمی که از خونش قصد دزدی رو داشت شایسته بودن با مرد مشهور و خوش آوازه ای مثل کیم تهیونگ رو داشت یا نه؟

اون لحظه مغزش قفل کرده بود و فقط و فقط به یه چیز فکر می‌کرد

" ماله منی...باید مال من باشی "

ناخوداگاه سرش نزدیک رفت
جونگکوک شوکه سعی می کرد صدای قلب کوچیکشو کنترل کنه
حس می کرد قراره قلبش سینشو پاره کنه و محکم بچسبه به قلب تهیونگ

جونگکوک مشتاق تر از پسر بزرگ تر چشماشو بست و منتظرش شد
حس می کرد زمان داره واسش دیر می گذره
دوست داشت زود تر اون لحظه ناب فرا برسه

با قرار گرفتن لبای تهیونگ روی لباش محکم چشماشو به هم فشار داد و نفس حبس شدشو اروم روی صورت تهیونگ بیرون داد
تهیونگ محکم تر بهش چسبید و بوسه داغ و خیسی رو شروع کرد

مدام فکرش توی ذهنش تکرار میشد
به طعم شیرین لبای پسرک فکر کرد
مزه ی چی بود؟
پنکیک عسلی با توت فرنگی؟ از همونا که توی بچگیش عاشقش بود

لباشون روی هم می لغزید
جونگکوک که انگار تازه یاد گرفته بود چجوری ببوسه انگار قصد نداشت که دست از کارش برداره و مشتاق تر از تهیونگ اون کار رو انجام میداد و به بوسشون عمق می بخشید

تهیونگ بعد از مدتی برای نفس گرفتن عقب کشید ولی همچنان بدنش چسبیده به جونگکوک بود
ناگهانی به خودش اومد و چند قدم فاصله گرفت و به جونگکوکی که با تعجب بهش خیره شده بود نگاه کرد

کلافه بود و دلیلش رو نمی دونست
پدر اون پسر قاتل خونوادش بود و اون الان چیکار کرده بود؟
دوباره چند قدم عقب رفت و با احتیاط از اون اتاقک خارج شد و جونگکوک رو با افکارش تنها گذاشت

جونگکوک دستش رو روی قلبش گذاشته بود و اروم ولی مردد بهش مشت میزد

جونگکوک: هیس...لطفا...اروم باش...

با احساس خفگی از اون اتاقک کوچیک بیرون اومده بود و سریعا خودشو به اتاقک بغلی رسونده بود و زیر دوش ایستاده بود

تهیونگ: داری دیوونه میشی

عاحی کشید بعد از شستن خودش از اونجا بیرون اومد
یکی از حوله هارو روی سرش کشیده بود یکی دیگه توی دستش بود
جلوی اتاقکی که جونگکوک توش بود ایستاد و سرش رو پایین انداخت

وقتی پسرک از اونجا بیرون اومد و با تهیونگ مواجه شد دوباره نفسش رو حبس کرد و سرشو پایین انداخت
تهیونگ حوله ای که توی دستش بود و روی سر پسرک انداخت و مچ دستشو گرفت و با خودش به بیرون اونجا کشید و با خودش به رختکن برد

تهیونگ :  زودتر لباساتو بپوش تا شلوغ نشده بریم

سرشو تکون داد و با عجله مشغول پوشیدن لباساش شد
هردوتاشون توی افکار بی انتهاشون گم بودن
بعد از چند دقیقه با هم وارد سالن غذا خوری شدن
اینبار جونگکوک برای اولین بار به جای اینکه کنار سهون بشینه کنار تهیونگ نشست
یعنی مجبور شد چون تهیونگ تهدیدش کرده بود و جونگکوک چاره ای نداشت

مشغول خوردن غذاهاشون بودن

تهیونگ: باید ازینجا بریم بیرون

لقمه توی دهنشو قورت داد و با تعجب پرسید

جونگکوک : مگه راهیم مونده که بریم بیرون؟ جین هیونگ و نامجون هیونگ از بعد اون باری که دیدیمشون حتی یه بارم نیومدن پیشمون...لیساعم که الان داره تو اون خونه پادشاهی میکنه

تهیونگ با تعجب به سمتش چرخید و گفت

تهیونگ : تو از کجا میدونی؟

جونگکوگ : با اون نفرتی که ازت داره بایدم همچین کاری بکنه...فقط نمیدونم چرا با من اینجوری کرد...من که کاریش نداشتم...تازه میدونست من از تو...

یهو حرفشو قورت داد و این از چشمای تهیونگ دور نموند

تهیونگ : تو از من چی ؟

جونگکوک : نفرت داشتم

پوزخندی زدی و با غذاش ور رفت
گذشتش باعث شده بود کل زندگیش تحت تاثیر قرار بگیره
و این تقصیر اون نبود
از بچگی همه کاراشو خودش کرده بود و تنها بزرگ شده بود
تو تنهایی تصمیمای مهمی گرفته بود
و الان اینجا بود
به چه جرمی؟ اون که کاری نکرده بود

تهیونگ : به نظرت چرا منو انداخته این تو؟

جونگکوک : شاید جرمی مرتکب شدی دیگه

تهیونگ : به خاطر تو این توعم

جونگکوک : به من...مربوط...نیست...

عصبی گفت و به غذاش خیره شد ، چرا همه فکر میکردن اون مقصره ، اگه نبود زندگی واسه همه آسون تر میشد


فعلا تا اینجارو داشته باشین بقیشو اگ سرم خوب شد شب مینویسم :")

•𝐘𝐨𝐮𝐫𝐬Where stories live. Discover now