𝐀 𝐝𝐚𝐲 𝐛𝐞𝐟𝐨𝐫𝐞

3.8K 544 41
                                    

همه چیز داشت مثل برق و باد می‌گذشت
جونگکوک از نبود تهیونگ استفاده کرد و  جلوی اینه لباسش رو بالا زد و به کبودی نسبتا بزرگ کمرش خیره شد
جونگکوک: هوف ... شاید یه هشداره

شونه هاشو بالا انداخت و بعد از شونه کردن موهاش طبقه ی پایین رفت و اول از همه به اشپزخونه سر زد
به سمت یادداشتی که روی میز خودنمایی میکرد رفت و با دقت به نوشته های روش نگاه کرد

" از تهیونگ به جونگکوک  "

جئون منو نامجون هیونگ برای برگزار کردن مراسم فردا قرار شد که بیایم چک کنیم که همه چی درسته یا نه
چون خواب بودی جین گفت که بیدارت نکنیم
صبحانتو بخور و منتظرمون بمون تا برگردیم

با تموم شدن خوندن نامه کاغذو روی میز پرت کردو به خوراکیایی که روی میز بود نگاه کرد
به سمت بطریه شیرموزی که داشت بهش چشمک میزد رفتو ماگ مخصوص خودش رو که نامجون هیونگش واسش خریوه بود و کنارش با دوتا گوش بانی تزئین شده بود و به کل شبیه یه خرگوش بود رو ازش پر کرد
یه دونه از پنکیکایی که جین درست کرده بود و با مربا تزئینش کرده بود رو توی بشقابش گذاشت و با ولع مشغول خوردن صبحانش شد
دوست داشت تا اخر عمرش توی این خونه با ادماش زندگی کنه
انگار به کل گذشته دردناکی که تهیونگ براش درست کرده بود رو فراموش کرده بود و حالا می خواست با کمک کردن بهش خودش رو توی دل تهیونگ جا کنه
خودشم نمی دونست چرا ولی حس می کرد تهیونگ همچنان اونجور که باید اونو دوست نداره و صد البته که فردا هم روز عروسیش بود و از کجا معلوم که یه روزی لیسا معشوقه جدید تهیونگ نشه؟

توی افکارش گم بود که با صدای در به خودش اومد
ماگش رو برداشت و به سمت در حمله برد
به پاکتای بزرگ و کوچیکی که توی دست جین بود نگاه کرد و روشون خیره موند
پسر بزرگ تر سرفه ای کرد و با اخم به جونگکوکی که در کمال ارامش مشغول سرکشیدن شیرموزش بود نگاه کرد

جین: قبلنا بلد بودی سلام کنی دیک‌هد باید بدمت دست تهیونگ ادبت کنه اره؟

نامجون از پشت به کمرش زد و با خنده گفت

نامجون: اذیتش نکن بابابزرگ اون فقط یه بچس که از وقت شیر خوردنش گذشته نگاه کن با چه ولعی میخوره

جونگکوک بت شنیدن حرفش ماگ رو پایین اورد و با اخم گفت

جونگکوک: یاا....مظلوم گیر اوردین تیکه بارونش میکنید؟ سلام نکردم چون منو با خودتون نبردین واقعا که براتون متاسفم خیر سرتون بزرگ ترید ازم ادبتون کجا رفته هان؟

تهیونگ دیر تر از بقیه وارد خونه شد و پاکتارو روی زمین انداخت با دادی ک از سر خستگی بود همرو از جا پروند و باعث قطع شدن حرف جونگکوک شد

تهیونگ: لعنت به این زندگی ...عح...مگه مزخرف تر از اینم میشه اخه....

یک دفعه نگاهش ب جونگکوکی که به طرز کیوتی بهش خیره شده بود افتاد

تهیونگ: چیه!؟

پوفی کشیدو از سرجاش بلند شد

جین: جونگکوکا بیا ببین واست چی خریدیم

جونگکوک با ذوق به سمت پسر بزرگ تر رفت و خودشو کنارش روی کاناپه جا داد
مشتاق به پاکتی که سمتش گرفته شده بود نگاه کرده و با ذوق چیزایی که داخلش بودو بیرون ریخت
با دیدن لباسای مجلسی و مجللی که بسته بندی شده بودن دهنشو کج کرد

جونگکوک: من که لباس داشتم

تهیونگ جلوش ایستادو دستاشو توی جیبش کرد و همراه با بالا دادن یکی از ابروهاش گفت

تهیونگ: شاید چون قراره تو مراسم فردا یه لباس شیک بپوشی

با شنیدن این حرف از سرجاش بلند شد و سعی کرد هم قد تهیونگ و شونه به شونش بایسته
توی چشماش زل زد و با حرص گفت

جونگکوک: عروسیه توعه...خودت برو من نمیام

تهیونگ: مجبورت می‌کنم بیبی بوی

جونگکوک: اره چطوره بهم قلاده وصل کنی و ازینور بکشیونیم اونور؟

تهیونگ: فکر خوبیه دوسش داری؟

نامجون با دیدن بحثشون با حرص به سمتشون رفتو تهیونگو به یه سمت دیگه هول داد

نامجون: تمومش کنید تا همینجا دوتاتونو به فاک ندادم

جونگکوک: من نمیام...به زورم نمی تونید ببریدم

بعد از تموم شدن حرفش به سرعت ازونجا دور شد و به سمت اتاقی که تهیونگ بهش داده بود رفت و رو تخت ولو شد

جونگکوک: چجوری بیام ببینم اخه احمق روانی خودت به عقل نفهمت نمیرسه چه انتظاراتیم داره پلشت

بالشتی که کنارش بود و برداشت و سرشو توش فرو برد و جیغ بلندی کشید که به خاطر وجود بالشت کسی ازش صدایی نشنید و اون به کارش ادامه داد تا وقتی که اروم شد ک دوباره در کمال پررویی از اتاقش بیرون اومد

تهیونگ تمام سفارشات فردارو گرفته بود و حالا جلوی تی وی با خیال راحت لم داده بود
با دیدن جونگکوک گردنشو کج کرد
جونگکوک باید به اون مراسم میومد وگرنه مجبورش میکرد حالا به هر طریقی ک میشد

نگاهشو از پسرکی که به سمت یکی دیگه از کاناپه ها رفت و روش نشست گرفت و دندون قروچه ای کرد

" پسره ی لجباز "




خب گفتم روز عروسیو اینجور چیزارو پارت بعدی بنویسم ک کامل ب اون روز اختصاصش بدم
این پارتم فقط چون قول داده بودم عاپ کردم
دیگ تا ۲۲۲ برسونید فالوعرارو بچ باقالیا بیشتر از ۲۰کا ریدر ۲۰۰ تا فالوعر عالیه ب خدا
اره خلاصه کیص
بای

•𝐘𝐨𝐮𝐫𝐬Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum