حدود یک هفته ای میشد که جونگکوک پیش نامجون و جین زندگی میکرد و زندگی ارومی داشت توی این چند روز با اصرار کوک به خونه خودشونم سر زده بود و وقتی مطمعن شده بود که حال مادرش خوبه و پول به دستش رسیده خیالش راحت ترم بودتوی همین مدت کوتاه جونگکوک تونسته بود با کیوت بازیاش جایگاهشو توی اون خونه تثبیت کنه
همه بهش احترام میزاشتن حتی خدمتکارا
نامجون و جین با اینکه اربابای اون خونه بودن ولی حتی یک درصدم رفتاراشون مثل تهیونگ نبود
تازه یادش افتاد
نگاهشو از اسمون گرفت و روی سکویی که روش نشسته بود دراز کشید و چشماشو بست" اگه برگردم میکشیم ارباب پس تا وقتی سرنوشت اینو ازم بخواد همینجا میمونم چون تازه دارم میفهمم زندگی چه شکلیه"
تو تصوراتش خطاب به تهیونگ حرف میزد و نمیدونست چرا داره این حرفارو به اون میگه
" تا حالا هیچوقت اینجوری کسی دوسم نداشته...هیچکی انقدری که اینجا بهم احترام میزارن بهم احترام نزاشته...هیچوقت حس نکردم یه خانواده دارم...ولی الان همشونو باهم دارم...اونا بهترین دوستایین که یه نفر میتونه انقدری خوش شانس باشه که به دستشون بیاره
اونا بهم میگن بیبی بانی...میگن من شبیه بچه خرگوشای چموشم که نمیتونه یه جا بشینه و همش خرابکاری میکنه"نفس عمیقی کشید و چشماشو باز کرد
" امیدوارم هیچوقت دستت بهم نرسه کیم تهیونگ"
از سرجاش بلند شد و وارد خونه شد
با دیدن کیکی که دست جین بود دوعید سمتش و با ذوق گفت
کوک: هیونگ...تولد کیه؟
جین: هی پبویا...غیر از منو تو و نامجون کی تو این خونس اخه؟کوک موهاشو با حرص به هم ریخت و اخم کرد
کوک: خو من فقط یه هفتس اومدم اینجا گفتم شاید واسه یکی از خدمتکاراتونه
جین: کی واسه خدمتکارش تولد میگیره اخه؟
کوک: اوکی اوکی هیونگ تو بردی الان مشکل بزرگ تر داریم
جین کیک رو روی میز قرار داد و یه تای ابروشو بالا اورد و دست به سینه شدجین: چه مشکلی؟
کوک: من کادو ندارم بدم به نامجون هیونگگگگگگلبشو بیرون داد و به جین خیره شد
جین نزدیک تر اومدو بینیشو بین دوتا انگشتای کشیدش گرفت و کشید : به تهیونگ میگم بخره چند تا چیز من خودم کادوم تکمیلهبا شنیدن اسم تهیونگ انگار دنیا رو سرش خراب شد
کوک: ت...تهیونگ؟
جین: اره دیگه مگه جن دیدی؟
کوک: ن...نه
جین: برو واسه شب یکی از بهترین لباساتو انتخاب کن بعدشم دوباره بیا کمکم کلی کار دارم باید موهاتم درس کنم واستکوک بدون حرف اضافه ای به سمت اتاقش رفت و بعد از بستن در پشتش نشستو دستشو روی قلبش گذاشت
حس میکرد نفسش بند اومده و هرلحظه ممکنه غش کنه
YOU ARE READING
•𝐘𝐨𝐮𝐫𝐬
Romanceتهیونگ هیچوقت حاضر به بستن دهن جونگکوک نبود از دردی که میکشید تغذیه میکرد و لذت میبرد پس دلیلی برای بستن دهنش نمیدید دوست داشت ذره ذره خورد شدن جسم نحیف زیرشو با چشمای خودش ببینه و با گوش های خودش بشنوه عیبی نداشت اگه جونگکوک ازش نافرمانی میکر...