𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤

4.1K 541 48
                                    


تهیونگ دستش رو روی صورت پسرک رو به روش که حالا تپل تر از قبل شده بود کشید و لبخند زد

تهیونگ: فقط داری سخت....

جونگکوک وسط حرفش پریدو با گستاخی تمام دستش رو روی دهن تهیونگ قرار داد و اخم کرد

جونگکوک: یا...گفتم کمکت می‌کنم ولی تو به زور خواستی دورم کنی من بهت گفته بودم از اینکه زندگیم اینجوری پیش بره مشکلی ندارم ولی تو بازم حاضر به ازدواج با لیسا شدی اونم بدون مشورت با من . البته درسته که تو نیازی به من نداری ولی خب بازم به عنوان کسی که انقدر پدرشو دراوردی حق دارم که یه مقدار فوضولی کنم توی کارات تازه...

مچ دست جونگکوک رو محکم گرفت و بلافاصله لب هاشو روی لباش کوبیدو چشماشو بست
نزاشت جونگکوک حرفش رو ادامه بده چون به نظر اون وقتی شروع میکرد به تند حرف زدن و حتی بین کلماتش فاصله برای نفس کشیدنم نمیزاشت اونم با حرفای چرت و پرت و کیوتی که پشت سر هم ردیف میکرد کیوت ترین موجود روی زمین میشد

طولی نکشید که دستای پرقدرتش دور کمر نحیف جونگکوک قفل شدن و اونو به سمت خودش کشیدن
تهیونگ بوسرو با وارد کردن زبونش به داخل حصار لب های جونگکوک عمیق تر کرد و پسرکی که تا حالا حتی یه بوسه ی ساده هم نداشت الان در حال همکاری با کسی بود که تا چندوقت پیش ازش نفرت داشت
دستاشو دو طرف صورت پسر بزرگ تر قرار دادو به خاطر پی در می بوسیده شدنش و سرکشی زبون تهیونگ داخل دهنش ناله ی خفه ای کرد
همه چیز خیلی ناگهانی تموم شد وقتی تهیونگ سرش رو کاملا عقب کشید

تهیونگ: این غلطه من دارم ازدواج میکنم...با کسی که ازش متنفرم پس عادتم نده

پسرک شوک زده به مرد رو به روش خیره شد و لب هاشو به هم فشار داد ، حس می‌کرد جای لبای تهیونگ روی لباش مونده و این حس خوبی بهش میداد

جونگکوک: فقط خواستم...شانسمو امتحان کنم

تهیونگ: چه شانسی؟

جونگکوک: اینکه بهت ثابت کنم

تهیونگ: داری گیجم میکنی...درست حرف بزن بگو منظورت چیه؟

جونگکوک دوست داشت هرچی حرف توی دلش هست رو صادقانه بگه اما می‌دونست که این کارش هیچ فایده ای نداره پس سعی کرد موضوع رو عوض کنه

جونگکوک: کی مراسم ازدواجت برگزار میشه

تهیونگ: پسفردا

از سرجاش بلند شد و به سمت تهیونگ رفت...گونه هاش استخونی تر شده بودن و این بیش از اندازه شکسته شدنشو نشون میداد
لبخندی زدو اینبار موهای به هم ریخته و بلند شده ی تهیونگ رو به عقب هدایت کرد

جونگکوک: میدونم الان نمی‌تونم دلداریت بدم و کاری از دستم برنمیاد..سو..چطوره الان باهم بریم پیش نامجین ببینیم چی دارن واسه خوردن هوم؟

•𝐘𝐨𝐮𝐫𝐬Where stories live. Discover now