9.mr writer

239 45 66
                                    


« همه یه دلیل برای خندیدن توی زندگیشون دارن لویی‌. شادی... مثل غم میمونه...ما یه مقدار از هرکدومشو توی زندگی مون داریم. ممکنه گاهی اوقات غم مقدار بیشتری از زندگی مونو تسخیر کنه ولی هیچ وقت دیگر احساسات  از بین نمیرن... ممکنه کمرنگ بشن ولی بی رنگ نمیشن.
اینجا وایسادی و میگی هیچ دلیلی برای خندیدن ندارم درحالی که حتی برای پیدا کردن دلیل هیچ تلاشی هم نمی کنی... تو زندگیت چقدر تلاش کردی که حالت خوب باشه؟ تو فقط اینجا ایستادی و میزاری درد و غم بهت مسلط بشن بدون اینکه هیچ تلاشی برای شاد بودن بکنی. تو میتونی واقعی بخندی لویی... اگه بخوای...
تو نمیخوای. عادت کردی به غصه خوردن و حتی خودتم خبر نداری که عادت کردی.»

«چیشد که به غصه خوردن عادت کردم؟ از کجا میدونی که تلاش نکردم؟ هیچ آدمی الکی به چیزی عادت نمیکنه
تو هیچی راجب من نمی دونی استایلز »

نگاهشو ازم میگیره و به جاده خیره میشه.

بعد سکوته که همه جا رو پر میکنه. انقدری که صدای برخورد کفش هامون به زمین بلند به نظر میاد.

«ما چرا هنوزم دستای همدیگه رو گرفتیم؟» سوالی که تو سرمه رو بعد دقایقی سکوت به زبون میارم.

نگاهشو از رو به رو میگیره به من میده « حس بدی بهت میده؟»

«نه» بدون اینکه فکر کنم میگم و به لبخندی که روی لب هاش شکل میگیره نگاه میکنم.

«فقط بخاطر این دستتو گرفتم که همراهم بیای.. تو چرا دستمو گرفتی؟»

بخاطر اینکه همراهت بیام؟ نمی دونم.

« دستت گرمه.» انگشت شصتمو نوازش وار پشت دستش میکشم و حتی نمی دونم چرا دارم این کارو میکنم.

«ولی دست تو سرده»

«اون خونه ی توعه..؟» بی توجه به حرفش میگم که برمیگرده و نگاهشو به جایی که اشاره میکنم میده«آره »

نمای آجری و قدیمی ای که داره با خونه ها یی که کنارش ساخته شدن فرق زیادی نداره.

« چند وقته که به اینجا اومدی؟  »

لباشو روهم فشار میده و جوری که انگار تو فکره چشماشو ریز میکنه« نمی دونم شاید سه سال..؟
اینجا خونه ی عمه ام بود. من از نوجوونی فرانسه زندگی می‌کردم..منو تیموتی..
ولی با مرگ پدرم اینجا پیش تنها خانواده ای که داشتیم برگشتیم و تنها خانواده امونم خب عمه ام بود»

ولی حتی یه ذره ام لحجه ی فرانسوی نداری‌. تو دلم بهش میگم و نگاهش میکنم که داره دستشو توی جیب کتش میبره تا کلید خونه شو بیرون بیاره.

« پس حالا پیش عمه ات زندگی میکنی؟»

لبخند تلخی میزنه و سرشو به طرفین تکون میده« عمه ام یه سال پیش به خاطر ضربه ی مغزی وقتی از محل کارش برمیگشت از دنیا رفت»

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Aug 16, 2020 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

Next to Me[L.S]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin