لویی لباس تنشو عوض کرد و به سباستین که با ذوق رفتن به اتاق جدیدش از ساعت ۷ بیدار شده بود و دم در ایستاده بود , نگاه کرد
:هی باستی من که الان نمیتونم وسایلمونو توی اون اتاق بچینم , چرا نمیخوابی ?
:به اچ میگم , اون کمکم میکنه تازه من پسرشم
لویی که از حرف پسرش شوکه شده بود بهش خیره شد
:چی? پسر کی? کی اینو بهت گفته ?
:اقای اچ بهم گفت همه اینایی که اینجان پسرشن , منم گفتم منم پسرتم یه جورایی گفت , اره !
لویی نفس راحتی کشید و خم شد تا سر پسرشو ببوسه
:خب اونجوری اره , بیا بریم اتاق و ببینیم بنظر امروز یکم دیر میرسم به کارم
از پله ها بالا رفتن و جلوی در اتاق ایستادن کلید روی در بود و لویی نیازی ندید کسی رو برای باز کردن در صدا کنه
با باز کردن در برای بار دوم توی چند دقیقه ی گذشته شوکه شد
باستی با خوشحالی سمت تختش دوید و بعد سمت لویی چرخید:هی دادا این عالیه مگه نه?
لویی که چیزی برای گفتن نداشت فقط سرشو تکون داد و هنوز دستش به دستگیره ی در چسبیده بود
باستی دستشو سمت تختی که برای لویی بود دراز کرد
:اونجا رو , اون درو هم باز کن دادا
لویی به سمت چپ نگاه کرد و با دیدن دری که اونجا بود سمتش رفت
:این در قبلا اینجا بود ?
BINABASA MO ANG
Driver
Fanfiction#larry💚💙 #ziam💛❤ ❌COMPLET❌ ژانر :اجتماعی خونه ی من تو خیابون پنجم ویلسونه , همون خونه خرابه هایی که به سختی چند طبقه رو روی هم تحمل میکنن گاهی قبل اینکه سوار ماشین بشم و برم سر کارم به ترک های ریز و درشتش نگاه میکنم و با خودم میگم :اگه تو اینج...