Season 3 E 6_8

2.1K 359 44
                                    


نفسِ بکهیون برای چند لحظه قطع شد
اما واکنشش بخاطرِ جمله ی چانیول نبود 
از ناراحتیِ چانیول , از بغضی که حس کرد 
از شونه ای که جلوی چشماش انگار از قبل افتاده تر و کمری که از قبل خمیده تر شد 
نفسش رفت و سنگینی روی قلبش نشست 
احساسی نبود 
اما مگه میشد این مرد رو ببینی که جلوی چشمات میشکنه اما بی تفاوت بمونی ؟! 
آب دهنش رو قورت داد 
آروم زمزمه کرد : زن .... و دختر؟ 
چانیول سرشُ تکون داد : دو سال پیش ! 
لباشُ گازگرفت و نگاهشُ از بکهیون دزدید
چشم بست از خاطرات و روز هایی که داشتن تکرار میشدن و فقط پشتِ پلکای بستش نقش میبستن 
چانیول : بخاطرِ من کشته شدن
دندوناشُ روی هم کشید 
و بکهیون به خوبی متوجه شد با چه درد سنگینی میخواد که جملش رو ادامه بده
چانیول : زنمُ وقتی دخترِ 7 ماهمُ حامله بود تیربارون کردن
و با اتمامِ جملش اشکاش بود که از گوشه ی چشماش ریخت
چانیول : وقتی جلوم نشسته بود و سعی داشتم خودشُ با شکمِ بزرگ شدش توی بغلم مخفی کنم 
اشکاش دونه به دونه از گوشه های چشمش سرازیر میشدن و پایین ریختن
چانیول : منِ احمق حواسم نبود که جام رو باهاش عوض کنم 
چشماش رو , روی هم فشار داد : حواسم نبود که خودم رو جلوش سد کنم که بهش آسیبی نرسه , درست وقتی که دخترم از ترس به شکمش لگد میزد
و اولین هق رو از ته دل زد و قلبِ بکهیون آتیش گرفت از هق زدنای مردِ نشسته رو به روش 
سرشُ پایین گرفت و اشکاش بی وقفه روی زمین ریختن 
چانیول : بخاطر منه لعنتی و خودخواهیام زنم یا دخترِ بدنیا نیومدم تلف شدن 
دستشُ روی میز کوبید : بخاطرِ اون هیون هوئه عوضی من بچم , زندگیم , نفسِ بدنیا نیومدم رو از دست دادم 
ناله ای کرد و چشماشُ روی هم گذاشت 
نمیتونست 
بعد از دو سال هنوز هم نمیتونست یه شب به راحتی چشم روی هم بذاره
چانیول : بخاطرِ منِ لعنتی هردوشون جون دادن ... و من بعد از دو سال هنوز نتونستم برای چند لحظه زندگی کنم 
هق زد : نتونستم یه شب 
سرشُ تکون داد : یه شب نه ، نتونستم حتی یه ثانیه فراموش کنم چه غلطی کردم و چه کسایی رو از دست دادم 
بکهیون : چان 
سریع بلند شد و جلوی پای چانیول زانو زد 
دستای بزرگی که به خوبی لرزششون مشخص بود توی دست گرفت 
بکهیون : چان ... لطفا آروم باش 
چانیول ملتمس به چشمای غمگینِ بک نگاه کرد : بک ... دخترمُ میخوام ... پاره ی تنم که مُرد و بغلِ باباش نیومد 
هق زد : نفسم که هنوز صدای ضربانِ قلبش توی گوشامه 
دستاشُ روی دستای بکهیون گذاشت
چانیول : من چجور پدریم بک ؟ ها ؟ چجور پدریم که حواسم نبود ممکنه اون عوضیا بفهمن ما تو کمد قایم شدیم ؟ چجوری نفهمیدم باید زنمُ توی بغل بگیرم و نذارم حتی بدنش خراش بیفته 
پلکی زد : چرا بردمشون توی اون کمدی که ممکن بود از هر طرف شلیک کنن و کردن ؟! چرا ؟! 
هق زد و با نگاهِ تارش به بکهیون خیره موند 
بکهیون : آروم باش چان 
دستشُ روی صورتِ خیسِ چان کشید
بکهیون : آروم باش عزیزم ... تو خبر نداشتی وگرنه تو پدرِ فوق العاده ای که برای دخترش هرکاری میکنه 
چانیول با چشما و صورتِ اشکیش به بکهیون خیره شد 
چانیول : دلم میخواد بمیرم بک 
سرشُ تکون داد
انگار با چشماش التماس میکرد بکهیون براش کاری کنه 
انگار التماس میکرد که تمومِ تیرهای تفنگش رو توی سرش خالی کنه تا عذابی که محکوم به تحملش شده بود تموم بشه 
بکهیون انگشتشُ روی لب های چان گذاشت : هیششش ... تو نباید بمیری
خودشُ جلو کشید و چان روبغل کرد : نباید بمیری چان 
دستشُ روی موهای بهم ریخته ی چان کشید
بکهیون : دخترت مطمئنن الان خوشحاله ... چون میبینه پدرش چقدر ناراحته ... میبینه چقدر دوسش داره 
به پیراهنِ بکهیون چنگ زد و سرشُ توی گردنش برد 
بوی بکهیون که توی بینش کشیده شد باعث شد بغضش بشکنه و با صدای بلند زیرِ گریه بزنه 
محکم چانیول رو توی آغوشش گرفت و به مردمی که متعجب بهشون خیره شده بودن توجه نکرد 
__________
درُ باز کرد و اجازه داد چانیول داخل بره و پشتِ سرش وارد شد 
کلید رو زد و لامپِ کم نورِ سالن رو روشن کرد 
بکهیون : بشین تا من یه چیزی برات بیارم بخوری ! 
چانیول سرشُ تکون داد و سمتِ کاناپه رفت 
توی آشپزخونه رفت وقهوه ساز رو روشن کرد 
معده ی چانیول از چندباری که بالا آورده بود حسابی خالی شده بود 
چند دقیقه بعد وقتی قهوه ی داغ رو داخل ماگ ریخت به سالن برگشت 
کنارِ چان نشست و ماگ رو دستش داد 
بکهیون : بخور , معدت خیلی اذیت شده 
سرشُ تکون داد و ماگ رو از دستِ بکهیون گرفت 
آروم آروم شروع به خوردنِ قهوه کرد
بکهیون بهش خیره بود اما خیرگیِ اون نگاه اذیتش نمیکرد 
حسِ بدی روی این نگاه نداشت 
هیچوقت نداشت 
نگاهِ بکهیون یا خوب بود یا بی تفاوت 
هیچوقت حس بدی با نگاهش به کسی نمیداد و حالا چانیول از اون نگاه ، نگرانی ، همدردی و غم رو حس میکرد 
حس میکرد باید برای این آدم حرف بزنه 
کمی دیگه از قهوه ی توی ماگ رو مزه کرد و به پارکتِ کفِ خونه خیره شد 
چانیول : چهار سالِ پیش بود ... چند مدتی بود که میدمش
شونشُ بالا داد : تازه واردِ ان سی ای شده بود ... دخترِ بامزه و کیوتی بود که افسر آموزشش شده بودم 
تلخندی کرد : همه جا عینِ جوجه دنبالم میومد
خندید : حتی اگه میتونست تو حموم و دستشویی هم میومد ولی متاسفانه نمیتونست 
به پشتیه کاناپه تکیه داد و نفسِ عمیقی کشید
به خوبی متوجه شد با شروعِ حرفاش بکهیون سرتا پا گوش شد تا بشنوه غمش رو
چانیول : سه ماه گذشت تا اینکه یه روز صبح تا واردِ ساختمون شدم پرید جلومُ گفت : افسر پارک من ازت خوشم میاد , با من قرار میذاری ؟ 
لباشُ تر کرد : اونجا شروعِ رابطه ی من و میچا بود 
ابروهاشُ بالا داد : یهویی بود ولی خب اینم یه مدلشه 
نگاهشُ به بکهیون داد : وقتی مامانم میچا رو دید عاشقش شد ... همیشه دلش میخواست دختر داشته باشه اما نشد انگار میچا براش شد اون دخترِ نداشتش 
نفسی گرفت و به نقطه ای خیره شد 
انگار که توی زمانِ حال نبود
به گذشته رفته بود 
از آدم هایی صحبت میکرد که حالا فقط ازشون خاطرات مونده بود و بس !
چانیول : یه شب وقتی مامانم نشست جلومُ گفت با میچا ازدواج میکنی ؟ نتونستم بگم نه 
دهنِ خشک شدش رو با بزاقش تر کرد : نشدکه بگم نه ... فقط گفتم آره و وقتی به خودم اومدم که داشتیم برای ماه عسلمون سوارِ هواپیما میشدیم 
بکهیون با کج نشستن دستشُ روی پشتیه مبل گذاشت و با بالا کشیدنِ پای چپش مچِ پاش رو زیرِ رونِ پای راستش گذاشت 
به چشمای چانیول خیره شد 
چشمایی که انگار تیره تر شده بود 
مردمکی که انگار بخاطرِ تعریفِ خاطرات و سفر به گذشته عمیق تر شده بود 
چانیول : زندگیمون ادامه داشت تا اینکه یه روز میچا با برگه ی آزمایشش شوکم کرد 
نگاهشُ به بک داد : سه ماهه باردار بود ... 17 مارس بود ... حتی سونوگرافی هم رفته بود و جنین دختر بود 
خندید : شکمش هنوز صاف بود ... انگار که اصلا جنینی تو رحمش در حالِ رشد نیست 
خیره به چشمای بک زمزمه کرد : اونجا انگار زندگی برام معنای جدیدی گرفت 
تلخ لبخندی زد : من بابا شده بودم ... اونم بابای یه دختر کوچولوی سه ماهه 
لبخندش محو شد و چشماش دوباره تر شد 
آهی کشید و ادامه داد : چند روز بعدش بهم یه ماموریتِ اختیاری دادن اما اگر قبول میکردم هم حقوقم دو برابر میشد و هم پاداش میگرفتم در صورتِ موفق شدن 
زبونش رو ، روی لبش کشید : اما اگر زنده نمیموندم حقوقم سه برابر میشد و به حسابِ میچا و هیونی ریخته میشد 
خیره به چشمای بک لبخند زد : هیونی اسمِ دخترم بود 
دستشُ پشتِ گردنِ بک گذاشت و جلو کشیدش : مثلِ تو ... اسمش مثلِ تو بود 
چشماشُ چرخوند : میچا میخواست که اسمشُ بذاریم جینا و آخر بخاطرِ اون قبول کردم ولی توی دلم همیشه هیونی صداش میکردم ... اسماتون شبیه
نگاهش تو صورتِ بک کنجکاو کرد : و اگر دنیا میومد مثلِ تو خوشگل میشد 
بکهیون لبخندی زد : خوشگلتر میشد
چانیول خنده ای کرد : آره ... آخه اون پرنسس بود 
بکهیون با سرش تایید کرد 
چانیول مکثی کرد
انگار باید دردی که داشت به وجودش سرازیر میشد کنار میزد تا بتونه حرف بزنه
چانیول : اما اون عملیات لو رفت 
نگاه از بک گرفت : فقط با اشتباهه هیونگ هو 
بکهیون متعجب نگاهش کرد : کاپیتان ؟
چانیول سرشُ تکون داد : آره ... خودِ عوضیش ... اطلاعات رو به ادمی که نباید داد 
دهنی که دوباره خشک شده بود رو تر کرد : من جاسوس بودم و اون اطلاعات این رازُ فاش کرد و اونا اومدن تا من رو بکشن اما
سرشُ پایین انداخت : اما میچا و هیونی جای من مُردن ... و اون عوضی و تیمش وقتی رسیدن که میچا تموم کرده بود 
بغض هر لحظه توی گلوش بزرگتر میشد 
اشکاش سرازیر شدن : ولی هیونی هنوز زنده بود ... بردنش بیمارستان ... اما انگار دختر کوچولوم مامانش رو به باباش ترجیح داد و درست وقتی به بیمارستان رسیدیم تصمیم گرفت با مادرش بره 
چشماشُ بست و سرشُ پایین انداخت : وقتی بهم گفتن هیونیم رفته طاقت نیاوردم و کمرم شکست ... قلبم شکست
بکهیون ناباورانه زمزمه کرد : اونجا سک
چانیول سرشُ تکون داد : آره ... اونجا سکته کردم ... دلم بدجور از رفتنِ دخترم شکست 
بکهیون خودش رو جلو کشید و چانیول رو در آغوش گرفت 
با بهت به پنجره ی خونش که نمایی از شهر بود خیره شد 
باورش نمیشد چانیولی که شناخته بود یه اشتباه محض بوده باشه 
این چانیولی که توی آغوشش با صدای بلند گریه میکرد همون چانیولِ واقعی بود 
چانیولِ دل نازکی که رفتنِ دخترش باعث شد زندگیش نابود بشه 
پسر بچه ای که خیلی زود مسئولِ خانواده شد 
و خیلی سریع پدر شد
اما قبل از اینکه بتونه بچه ای که پدرش شده بود رو توی بغل بگیره از دستش داده بود 
و غمی رو تحمل کرد که برای قلبش سخت و طاقت فرسا بود
حدسِ این که چانیولِ واقعی چقدر مهربون و دل نازکه برای بکهیون سخت نبود 
دستشُ روی موهای چانیول کشید و صورتش رو به سینش فشرد 
چانیول واقعا یه پدرِ فوق العاده بود 
دلش به درد اومده بود برای پدری که توی بغلش برای ندیدن و از دست دادنیِ بچش اشک میریخت
نه تنها اشک
بلکه هق زدنا و گریه کردنای بلندش نشون از دلِ غم دارش میداد 
چانیول : من به هردوشون ظلم کردم ... هم به میچا هم به دخترم 
دستشُ روی صورتش کشید : دخترم ... مراقبِ دخترم نبودم و ... میچا ... با ازدواجم با میچا بهش ظلم کردم 
صاف نشست اما دستِ بکهیون رو توی دستاش نگه داشت 
چانیول : میدونی ... من عاشقش نبودم ! من فقط قبولش کردم
خمیدگیِ لب هاش بینِ اشکاش توی ذوق میزد 
چانیول : من فقط خواستم دلشُ نشکنم ! خواستم دلی هیچکی رو نشکنم !
چشماشُ بست  سرشُ پایین انداخت : اما من نه تنها دلشُ شکستم , روح و جسمش رو هم به نابودی کشیدم
دستشُ روی سینش کوبید : من کشتمش ! 
بکهیون سریع دستش رو گرفت تا بیشتر از این به قلبش فشار نیاره 
بکهیون : چان ... عزیزم آروم باش
خودشُ بیشتر جلو کشید : مطمئنن میچا میدونست داره با چه مردی ازدواج میکنه ... میدونست ممکنه چه خطراتی جلوی راهِ خودش و تو باشه 
صورتِ چان رو بینِ دستاش گرفت و سمتِ خودش برگردوند 
بکهیون : میدونست مردی که الان جلوی من نشسته چه خطراتی سرِ راهِ زندگیش هست ولی بازم تو رو با این خطرات خواست 
گونش رو نوازش کرد : دخترتم شاید به دنیا نیومد اما مطمئنم اونم همه چی رو میفهمیده ... دخترت مطمئن بوده که تو مراقبشی ... تو نمیتونستی مثلِ یه دیوار هر 4 طرفشونُ بپوشونی 
نگاهش روی اشکای چانیول چرخید : نمیدونستی قراره از جایی که فکرشم نمیکردی شلیک کنن 
چانیول : اما من باید مراقبشون میشدم ... من مرد بودم ... من شوهرِ میچا و بابایِ هیونی بودم 
بکهیون سرشُ تکون داد : اما تو هم آدمی چان ... خدا نیستی که بتونی تحتِ هر شرایطی مراقبشون باشی 
دستشُ توی موهای چانیول کشید و نوازشش کرد : تو هم آدمی و هرکسی ازت انتظار داره و فکر میکنه که تحتِ هر شرایطی باید سالم نگهشون میداشتی و جونِ خودت رو میدادی اشتباه میکنه ... حتی خودت چان
سرشُ تکون داد : تو خدا یا یه ابر قهرمان نیستی که بتونی تو هر موقعیتی با هر وضعیتی مراقبِ اطرافیانت باشی چان 
خیره شد به چشمای بکهیون : یعنی ... منُ میبخشن ؟ 
بکهیون لبخندی زد و خودشُ جلو کشید
وقتی بدنش کامل مماس با بدنِ چانیول فقط با فاصله چند سانتی قرار گرفت صورتش رو با انگشتای کشیدش قاب کرد 
بکهیون : تو کارِ اشتباهی نکردی که بخاطرش منتظرِ بخشش باشی 
لبخند زد : میچا و دختر کوچولوت افتخار میکنن که همچین مردی تو زندگیشون بوده ... که مراقبشون بوده و خواسته که حواسش بهشون باشه 
خیره به لبای بکهیون زمزمه کرد : یعنی با تمومِ اینا ... هیونی دوستم داره ؟ 
بکهیون لبخندِ عریضی زد که مثلِ شکوفه های گیلاس توی قلبِ چانیول باز شد 
بکهیون : مطمئنم اون عاشقِ باباشه 
سرشُ تکون داد و از بکهیون فاصله گرفت 
سرشُ پایین انداخت 
بکهیون پتویی که روی پشتیه کاناپه بود رو برداشت و روی شونه هاش انداخت 
بدنِ چانیول بیش از حد سرد شده بود 
___
نگاهی به ساعت کرد 
یک ساعتی میشد که چانیول ساکت و صامت نشسته روی کاناپه به پارکت خیره بود 
دست روی بازوی ورزیدش گذاشت 
بکهیون : چیزی میخوری برات بیارم ؟!
اما چانیول انگار نشنیده بود 
چون بی ربط زمزمه کرد : بنظرت دخترم دوسم داره ؟ 
بکهیون از لحنِ چانیول لبخندی زد
بکهیون : مطمئتم عاشقته 
نگاهش سمتِ بکهیون که نزدیکش نشسته بود برگشت 
چانیول : یعنی واقعا ازم خوشش میاد ؟! 
بکهیون سرشُ تکون داد : آره 
چانیول خودشُ جلو کشید و آروم زمزمه کرد : تو چی ؟ از بابای هیونی خوشت میاد؟
بکهیون کمی سرشُ پایین گرفت تا صورتِ چانیول که سمتش خم شده بود رو ببینه 
به چشمای چانیول خیره شد
اولین باری بود که چشمای چانیول رو اینطوری میدید
آروم , پر آرامش , مهربون و کمی شیطون 
سرشُ تکونِ کوچیکی داد و یکی از ابروهاشُ بالا گرفت
بکهیون : مطمئن نیستم که ... بابای هیونی چی فکر میکنه ؟ 
چانیول سرشُ جلو برد 
توی فاصله ی کمی از لب های بک زمزمه کرد : فکر میکنم خیلی دلم میخواد لباتُ ببوسم
و بی درنگ لب هاشُ روی لب های بکهیون گذاشت و بوسه ی محکمی روش گذاشت 
و درست زمانی که میخواست عقب بکشه دستای بکهیون پشتِ گردنش قرار گرفت و به بوسه ی طولانی تری دعوتش کرد 
اگه میتونست کمی ، فقط کمی ذهنِ چانیول رو از تاریخِ روزی که در حالِ گذروندنش بودن دور کنه با اشتیاق قبول میکرد 
و حالا اگه اون خواسته ی خودِ چان با بوسیدنِ لب هاش باشه چرا قبول نکنه 
چرا باید قبول نکنه وقتی خودش هم تا قبل از دیدنِ چان با خودش توی جدال بود برای خفه کردنِ صدای ذهنش تا درخواستِ دوباره ی لب های چانُ نداشته باشه 
دستاشُ دورِ گردنِ چان محکمتر کرد و اجازه داد لب هاش به خوبی لا به لای اون لب های پف کرده فشرده بشن 
کامل سمتِ بکهیون چرخید و از جاش بلند شد و زانوهاشُ روی کاناپه گذاشت 
در حالی که هنوز لب های بکهیون رو با یه بوسه ی دو طرفه توی دهنش داشت با گذاشتنِ دستاش دو طرفِ بکهیون روش خم شد 
کم کم کمرش روی کاناپه خوابید و چانیول روش قرار گرفت 
به موهای چانیول که برای نفس گرفتن بهش مهلت داده , چنگ زد 
چانیول پیشونیشُ به گونه ی بکهیون چسبوند و چشماشُ بست 
چانیول : میدونی لُخت دیدمت ؟ 
یکهیون : آره
چانیول سرشُ تکون داد : ولی دقیقا همونجوری که من بودم توی حمومِ پایگاه
نیشخند زد: بدونِ اون لباس زیرِ مسخرت زیرِ دوش 
بکهیون شوکه داد زد : چی ؟
و اونقدر سریع سرش رو برگردوند که حتی صدای ترقِ استخوناش رو چانیول شنید
چانیول : هیشش ... آروم 
خندید : توام مثلِ من مردی !
بکهیون با چشمای گرد نگاهش کرد : ولی تو گی ! 
چانیول خندید اما بکهیون هنوز مثلِ قبل محوه چشمای مشکیِ آرومش بود 
مگه میشد چشم هایی باشن که وقتی پر از تلاطمن بازم آروم و دوست داشتنی باشن؟! 
مگه بود چشمایی که وقتی یه دنیا غم توی خودشون دارن بازم به تو آرامش بدن؟ 
چانیول بیشتر توی صورتش خم شد که باعث شد به خودش بیاد 
چانیول : توام با اشتیاق این مردِ گی رو بوسیدی بکهیونا 
به چشمای چانیول خیره شد : بوسیدمت نه ؟
مکثی کرد و خودش جوابِ خودش رو داد : آره بوسیدمت
چانیول از گیجیِ بکهیون خنده ی آرومی کرد 
هیچوقت هیچ چیزی نتونسته بود غمِ بزرگش رو آروم کنه 
هیچ چیز و هیچکسی نتونسته بود یهو آرامشِ زیادی به قلبش سرازیر کنه و بهش اطمینان بده دخترش دوسش داره
جز امشب و حرفای مطمئنِ بکهیون
بکهیون به خوبی آرومش کرده بود 
بهش اطمینان داده بود دخترش دوسش داره 
بهش باورِ اینکه اون هم آدمه و نمیتونسته کاری بکنه رو داد
و با حرفا و چشماش چانیول رو سمتِ خودش کشیده بود که حالا خیمه زده روش باشه و به هل شدنش بعد از بوسشون بخنده 
بکهیون : کی ... منُ ... اممم 
چانیول با خنده حرفش رو ادامه داد : تورو لخت دیدم ؟
بکهیون سرشُ تکون داد و توی دلش لعنتی به خودش و خجالتی که نمیدونست از کجا اومده فرستاد 
در واقع یادش نمیومد تا حالا خجالت کشیده باشه اما حالا هرکاری میکرد نمیتونست به چشمای چانیول نگاه کنه 
چانیول دستشُ زیرِ چونه ی بکهیون گذاشت و مجبورش کرد تا نگاهش کرد
چانیول : اون روز وقتی تو وقتِ استراحت اومدی دوش بگیری ... با حوله اومدی تو سالنِ حموم و رفتی تو اتاقکِ دوش و درُ بستی 
خندید : قبلش یهو اومدم تورختکن و لخت دیدمت 
بکهیون : باید .. بهم میگفتی !
چانیول : که مثلِ الان لکنت بگیری ؟ 
سرشُ تکون داد : فکر کنم آره  حق با توئه باید زودتر میگفتم بهت تا این روی بامزتُ زودتر میدیدم
و بوسه ی آرومی روی لب های بکهیون گذاشت 
نگاهِ سریعی به چشمای چانیول کرد 
اون چشما هنوزم آروم بودن و این بکهیون رو گیج میکرد
وقتی انگشتای چانیول با پوستِ شکمش تماس پیدا کرد وشروع کرد سانت به سانت لمس کردنش عینِ برق گرفته ها چانیول رو هل داد و از جاش بلند شد 
چند قدم از کاناپه فاصله گرفت 
بکهیون : چیزه
دستشُ جلوی چانیول گرفت تا ازش بخواد سمتش نره 
بکهیون : فعلا تا همین بوسه کافیه
چانیول سرشُ کج کرد : فعلا ؟
بکهیون نفسشُ کلافه بیرون داد : لعنت 
آب دهنشُ قورت داد : منظورم کلا بود 
عقب رفت : درست نیست این کارمون 
چانیول که از هل دادنِ بکهیون عقب و روی کاناپه افتاده بود از جاش بلند شد
شونشُ بالا داد : چرا درست نیست ؟ 
بکهیون نگاهی بهش کرد و دستِ دیگش رو به سرش رسوند 
انگشتاشُ روی پیشونیش کشید : من دوست دختر دارم و تو دوست پسر داری 
نگاهشُ به چشمای چانیول داد : نارا و کای 
چانیول دست به سینه شد : بارِ صدم که میگم کای دوست پسرم نیست اما 
چشماشُ ریز کرد : تو از کی با نارا قرار میذاری؟ 
بکهیون گیج سرشُ تکون داد : نمیدونم 
سرشُ چرخوند که نگاهش به در افتاد
با دست بهش اشاره کرد : باید برم 
سمتِ در رفت اما وقتی مچِ دستش بینِ دستای چانیول گیر کرد سرجاش متوقف شد 
دستای چانیول بزرگ و گرم بود 
مچِ ظریفش انگار به خوبی توی دستای چانیول جا میشدن 
و این دقیقا از اون زمان هایی بود که متوجه نمیشد مغزش داره چیکار میکنه
اول چانیول رو میبوسه
دوم به سرعت پسش میزنه و میخواد که فرار کنه
و در آخر شروع میکنه به پردازشِ تفاوتاش با چانیول و مهرِ کلمه ی " مکمل " روی همشون کوبیدن 
صدای چانیول باعث شد از دنیای افکارش بیرون کشیده بشه 
چانیول : بک ... حواست کجاست ؟ 
جلوتر رفت : از خونه ی خودت میخوای بری ؟ 
بک با یاداوری مکانشون اهی کشید 
مغزش واقعا قاطی کرده بود و بکهیون داشت به کمبودش شک میکرد 
چانیول آروم زمزمه کرد : فکر نمیکردم اینقدر اذیتت کنم 
سرشُ تکون داد : میرم من 
بکهیون سریع سمتش برگشت : نه ... من 
چانیول بینِ حرفش اومد : ممنونم که دنبالم اومدی و نگرانم شدی 
سمتِ در رفت : و بیشتر ممنونم که به حرفام گوش دادی
کفشاشُ پوشید و جلوی بک ایستاد : حرفات واقعا آرومم کرد و ببخشید که آخرش حالت رو خراب کردم ... فکر میکردم که خودتم میخوای ... یعنی حداقلش بدت نمیاد 
بکهیون به آرومی زمزمه کرد : بدم نیومد و نمیاد 
لبخندی رو لبای چانیول نشست : باشه
و برگشت و از خونه بیرون رفت
وقتی در پشتِ سرش بسته شد بکهیون با خونه ای مواجه شد که انگار کسی به اسمِ چانیول رو توی خودش نداشته و صداش رو با دیواراش رو نشنیده
و از اون دیوانه تر انگار چانیولی نبود که بوسیده باشتش و دیوارا شاهدش بوده باشن
سرشُ با عجز بالا گرفت و نالید: لعنت بهت بک 
پاهاشُ محکم به زمین کوبید و برگشت توی سالن 
روشن شدنِ صفحه ی گوشیش باعث شد با دو خودش رو به میز برسونه 
گوشیش رو برداشت 
" شاید چانیولِ و میخواد برگرده بالا " 
اما اسمی که روی صفحه گوشی بود به وضوح باعثِ ناپدید شدنِ برقِ چشماش شدن 
" نارا: 
دلم خیلی برات تنگ شده بکهیون ... فردا میبینمت ... دوست دارم " "
عصبی داد زد : لعنت لعنت
گوشیشُ روی کاناپه پرت کرد و لگدِ محکمی به میز زد 
بکهیون : لعنت به همتون واقعا 
________________
جلوی آسانسور وایستاده بود و با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود 
نارا گفته بود تو ساختمونه و میاد پیشش 
در واقع تا یه طبقه ای اجازه ی ورود داشت 
صدای اسانسور به خودش آورد و وقتی نارا از اتاقک بیرون اومد تیکشُ از دیوار گرفت 
و درست زمانی که نارا جلوش وایستاد بی معطلی صورتش رو گرفت و با جلو کشیدنش شروع به بوسیدنِ لب هاش کرد 
چشمای گردِ نارا کم کم بسته شدن و با حلقه کردنِ دستاش دورِ گردنِ بک همراهیش کرد
اما هیچکدوم متوجه ی چانیولی که از پله ها بالا اومد نشدن 
وقتی تو پاگردِ طبقه رسید با دیدنِ دو نفری که همُ میبوسیدن نیشخندی زد
چانیول : مکان ک
وقتی سرِ دختر کج شد و چهره ی بکهیون مشخص شد حرف توی دهنش خشک شد
" بکهیون و نارا " 
دستشُ دورِ کمرِ نارا پیچیده بود و  لب هاشُ محکم و عمیق میمکید 
لباشُ روی هم فشار داد و نفسِ آروم اما محکمی کشید 
نگاه گرفت و با تکون دادنِ سرش از پله ها بالا رفت 
" بد بازی رو شروع کردی بیون بکهیون ، بازیِ خیلی بد " 
___________________
در حالی که هنوز انگشتاشُ روی لب هاش میکشید واردِ اتاق شد
بوسه ای که با نارا داشت خیلی طولانی تر از بوسه هایی بود که با چانیول تجربه کرده بود 
اما تنها ذره ای هم باعث نشده بود لب هاش اون حس رو فراموش کنن
لحظه با خودش فکر کرد قدرتِ لب های نارا چقدر کمتر از لب های چانیول بود یه
سرشُ تکون داد و مسیری که به میزش میرسید و حفظ بود رو طی کرد 
کریس : هی بک ... دیر کردی ؟
جوابی نداد و سمتِ میزش رفت 
ذهنش به قدری درگیرِ یه پسر و یه دختر بود که نمیتونست به چیزِ دیگه ای توجه کنه 
سرش پایین بود و برخلافِ میلش ذهنش در حالِ مقایسه ی دو بوسه ی اخیرش بود که محکم به کسی خورد 
با اخم سرشُ بالا برد و لب باز کرد تا به کسی که فکر میکرد کریسِ فُش بده اما با دیدنِ چانیول لب هاش بهم چسبیدن و فقط بهش خیره موند
نگاهِ چانیول روی صورت و چشماش چرخید 
از نگاهش حسِ خوبی نگرفت 
نه حسِ بد مثلِ نگاهای هیزِ مرد و زنی که روی بدنِ هرکس ممکن بود بچرخه 
حسِ بد انگار چانیول ازش شاکیِ و داره بهش میفهمونه بابتِ چیزی ناراحته 
اما چانیول زمانِ تجزیه و تحلیل بهش نداد وقتی که نیشخند زد و به چشمای بک خیره شد 
توی صورتِ بک خم شد : اینقدر بوسه ی اول صبحیِ دوست دخترت گیجت کرده بیون ؟ 
به خوبی طعنه ی توی کلامِ چانیول رو حس کرد 
اما بدترین چیزی که حس کرد حسِ بدی بود که از دونستنِ و دیدنِ چان گرفت 
حالا بیشتر معنیِ نگاهِ چانیول رو میفهمید 
اون دیده بودتش 
اونم در شرایطی که دیشب پسش زده بود و امروز در حالِ بوسیدنِ نارا بوده 
اما مطمئن نبود که این چیزی باشه که بخاطرش به چانیول جواب پس بده 
به چشمای چان خیره شد : دوست دخترمه ... نمیتونم ببوسمش ؟ 
چانیول چینی به سمتِ پایین به لب هاش داد و با تکونِ کوچیکی شونشُ بالا داد 
چانیول : دوست دختر خودته و تو هم اختیارِ خودتُ داری 
ابروی چپش رو بالا داد : میتونی حتی کمرتم داخلش خالی کنی و چند ماه بعدش باهم منتظرِ بچتون بشینید
و با نگاهِ سرد و بی حسی از کنارش رد شد و سمتِ نی هان رفت 
نفسِ کلافه ای کشید و برای آروم کردنِ خودش چشماشُ بست 
" بیخیالش بیون بکهیون میخواد رو اعصابت بره ! " 
سمتِ میزش رفت و با حرص روی صندلیش نشست 
بکهیون : موفق هم بود !
________________
جلوی زن نشست و چونشُ توی دستش گرفت : هی زنیکه 
نیشخندی زد : فکر کردی میتونی الکی الکی زندگیتُ ول کنی ؟ میتونی شوهرتُ ول کنی بری هرزگی کنی ؟ 
زن با ترس به چشمای عصبی و پر از نفرتش نگاه کرد 
چسبی که جلوی دهنش بود نمیذاشت حرف بزنه 
به چشمای وحشت زدش خیره شد : ترسیدی نه ؟
سرشُ کمی کج کرد : گرمته نه ؟ 
زن با ترس سرشُ تکون داد
نیشخندی زد : خوبه ... خیلی خوبه 
از جاش بلند شد : مالِ سمیِ که بهت دادم
به لذت به بدنش نگاه کرد : داره کم کم کارِ خودشُ میکنه 
دست به سینه شد : کم کم ارگانای بدنت رو میسوزونه 
زن با وحشت تکونی خورد 
پلکی زد : نگران نباش , زود کارشُ میکنه ولی خب 
چشماشُ ریز کرد : باید خوب زجر هم بده دیگه نه ؟ 
زن وحشت زده تکونای محکمی خورد اما بهش توجه نکرد و سمت ساکی که با خودش آورده بود رفت 
میله ی آهنی که توی ساک بود رو بیرون آورد 
میله رو توی دستش چرخوند : تا حالا بیسبال بازی کردی ؟ 
زن با وحشت نگاهش کرد 
جلو رفت و میله رو روی زمین کشید : میدونی نفرِ قبلی هم با همین میله استخوناش ریز ریز شد؟
نیشخندی زد : هنوز ردِ خون روش هست 
و میله رو بالا برد تا خون هایی که روش خشک شده بودن به خوبی مشخص بشن 
زن ترسیده به دیوارِ پشتِ سرش تکیه داد و نگاهِ وحشت زدشُ روی ردِ خون های روی میله چرخوند 
سرشُ کمی کج کرد : اون هم طعمِ جواب خیانت رو چشید
میله رو بالای سرش برد و زمانی که صدای زن زیرِ چسب خفه میشد میله رو توی شقیقش کوبید
روی زمین افتاد و از شکافِ پیشونیش خون روی زمین جاری شد 
میخواست خودش روعقب بکشه اما ضربه ی بعدیِ میله روی زانوش خورد و درد تا مغزش تیر کشید 
ضربه ی بعدی رو محکمتر زد : تنها چیزی که باید داشته باشی یه مرگِ زجر آوره نه آزادی
و ضرباتش رو پشتِ هم روی نقطه به نقطه ی بدنِ زن فرود آورد 
و زمانی که از ریز شدنِ استخونای کاملِ بدنش مطمئن شد از توی ساکش میله ی آهنی که نقش صلیب داشت رو بیرون آورد 
تکونی به پاهاش داد : آشپرخونه کجاست ؟ 
میله رو کمی توی دستاش تکون داد : این باید حسابی داغ بشه 
و بی توجه به ناله های زن سمتِ آشپزخونه رفت 
گاز رو روشن کرد و میله رو , روی آتیش گذاشت 
چند دقیقه بعد وقتی میله به خوبی داغ شد برش داشت و توی سالن برگشت
زن نیمه بهوش وقتی ناله میکرد روی زمین افتاده بود
از یقش گرفت بلندش کرد و به دیوار تکیه ش داد
ناله ی زن از درد بلند شد 
سرشُ کمی کج کرد : آروم باش یکم دیگه تموم میشه 
پیراهنِ زن رو کنار زد و میله ی داغ رو بالای سینش چسبوند 
ناله ی زن دوباره بالا رفت و اینبار باعثِ خندیدنش شد
وقتی از سوختنش مطمئن شد عقب کشید و میله رو کناری انداخت 
خم شد و زنجیرِ آهنی که روی زمین افتاده بود رو برداشت 
سمتِ جایی که صندلی گذاشته بود رفت و زنجیر رو به قلابی که به سقف کوبیده بود وصل کرد 
بخشی که تیغه داشت رو گرد کرد برای دورِ گردن 
سمتِ زنی که بیهوش شده بود رفت 
بطری آب رو از روی میز برداشت و روش خالی کرد که باعث شد بهوش بیاد
چشمکی زد : دیگه اخریشه
با گرفتنِ بازوی خورد شدش بلندش کرد و سمتِ صندلی بردش
نشوندش روش و حلقه ی زنجیریِ تیغه دار رو دورِ گردش انداخت 
طرفِ دیگه ی زنجیر رو که آویزون بود رو گرفت 
و درست وقتی که حلقه ی دورِ گردنِ زن محکم شد و تیغه ها کم کم توی گردنش میرفت چسبِ روی دهنش رو کند
خون همراه با هرچی که توی معده ی زن بود بیرون ریخت و بعدش صدای نالش خونه رو پر کرد 
با شدت طناب رو پایین کشید که جسمِ زن بالا رفت و با فرو رفتن تیغه ها خون مثلِ فواره بیرون زد و کمی روی صورتِ خودش که تماشاگر بود ریخته شد
صدای ناله ی زن قطع شد و سکوتی خونه رو فرا گرفت 
زنجیر رو محکم کرد : عدالت همیشه اجرا میشه 
برگشت 
وسایلش رو جمع کرد تا از خونه بیرون بزنه
____________________
برگه های توی دستش رو جابجا کرد و در حالی که تند تند میخوندش یکی رو پشتِ برگه ی آخر میذاشت
از جلوی اتاقِ وسایلِ فردی رد شد اما صدای چانیول ازداخلِ اتاق باعث شد سرجاش وایسته و یه قدم عقب برگرده تا کامل جلوی در قرار بگیره
چانیول : گفتم نمیشه !
اخماش توی هم کشیده شد
" کای پشتِ خطه ؟! "
پوفِ کلافه ی چانیول رو به راحتی شنید : مگه من چند وقته مشغول شدم که همچین چیزایی رو ازم میخوای ؟
اخماش توی هم گره خورد
" کای ؟! اون با کای اینطوری صحبت نمیکنه و "
" مشغول شدن ؟! "
نگاهی به سالن و راهرو کرد
هیچکس جز خودش توی موقعیت نبود و همین باعث شد شجاعتش بیشتر بشه و خودش رو به در نزدیک کنه
چانیول عصبی زمزمه کرد : هر وقت بتونم اینکارُ انجام میدم توام اینقدر با من تماس نگیر آخر بهم مشکوک میشن
میتونست بفهمه دندون های چانیول الان بهم قفل شدن و رگ های گردنش بیرون زده
از صداش متوجه ی عصبانیتِ بیش از حدش شده بود
چانیول: همینه که هست ... اگه نمیخوای یکی رو پیدا کن که ریدنشم با اجازه ی تو باشه
و بعد صدای تیکِ آرومی که نشون از لمسِ آیکونِ قرمز رنگ بود
سریع از در فاصله گرفت و با نگاهی دوباره به اطرافش سمتِ سالن راه افتاد
اخمی روی صورتش نشسته بود
نمیدونست چانیول در موردِ چی حرف میزنه
یا حتی با کی حرف میزنه
ذهنش بیشتر از قبل درگیر شد
خودش رو لعنت کرد بخاطرِ کنجکاویِ بی موقعش
برگه های توی دستش که برای پرونده ی قتل بود ذهنش رو به اندازه کافی درگیر کرده بود که خودش باعث شد دستی دستی ذهنش بیشتر از قبل درگیر بشه
و بکهیون میدونست این حجم از درگیری برای ذهنش خوب نیست و هر لحظه ممکنه قفل کنه و ذهنش به عبارتی به حالتِ کارخانه که نوزادی بیش نبود برگرده
سرشُ محکم تکون داد
" به من چه با کی حرف میزد "
" حتما باز یکی از معشوقه هاشِ اما اینبار شوگر مامیِ که اینقدر دستور میده "
اخمش غلیظ تر شد
حتی فکر به اینکه کنارِ کای نفرِ دیگه یا نفراتِ دیگه توی زندگیِ چان هستن باعث میشد بخواد گردنِ چان رو خورد کنه
و بازم دلیلش رو نمیدونست
" شاید بیبی باسِ "
سرشُ محکم تکون داد تا افکارِ توی سرش رو پس بزنه
" قرار شد فکر نکنی ، نه اینکه تحلیل کنی "
توی سالنِ کنفرانس رفت
صندلی رو عقب کشید و وقتی از فاصله صندلی تا میز مطمئن شد نگهش داشت و نشست
و به ترتیب پاهاش رو که با جینِ مشکی رنگی پوشیده شده بودن روی میز گذاشت
دستی به صورتش کشید و طبقِ قرارش برگه های توی دستش رو جلوی چشماش گرفت
نمیتونست چقدر زمان گذشته اما وقتی پنجمین برگه رو ، روی میز گذاشت صدای نی هان توی سالن کنفرانس پیچید
نی هان : بک
سرشُ سمتِ نی هان که واردِ سالن شده بود سمتش میومد چرخوند
بکهیون : چیشده ؟
و نگاهِ خونسرد و بی خبرش رو توی چشمای نی هان چرخوند
اما چشمای نی هان فرق داشت
درست مثلِ وقتایی که پرونده جدید داشتن
لباشُ تر کرد : دومی !
با بهت پاشُ از روی میز به زمین منتقل کرد
شوکه زمزمه کرد : همون قاتل ؟
نی هان سرشُ تکون داد : همونه فکر کنم
چشماشُ چرخوند و ابروهاشُ بالا داد : روشش که همونه
بکهیون عصبی و کلافه سر تکون داد : اوکی به سوهو و کریس خبر بده
نی هان سرشُ تکون داد : باشه
مکثی کرد : و چان ؟
بکهیون از جاش بلند شد : خودم بهش میگم
نی هان سرشُ تکون داد و از اتاق بیرون رفت
برگه های روی میز رو بدونِ ترتیب و دقت جمع کرد و توی دست گرفت
نمیتونست چرا جدیدا همه ی قاتل ها افتادن روی دورِ زنجیری شدن و هی پشتِ هم آدم به آدم میکشن
دستی به موهاش کشید
بکهیون : اینقدر میکشین تا منم بشم قاتل زنجیره ای شما احمقا
و با اخمایی که دوباره روی صورتش جا گرفته بودن از سالن بیرون زد
_________________

• Criminal Minds 🩸Where stories live. Discover now