اخرین بوم نقاشی رو هم سر جاش گذاشت و به اطرافش نگاه کرد...
شبیه به اون چیزی نبود که میخواست ولی خیلی هم بد نشده بود...با وسایلی که داشت همینقدر میتونست پیش بره...
پنجره رو باز کرد و وارد تراس شد...
به فضای روبروش نگاه کرد...
اون فضای سبزی که انگار چند متر زیر زمین بود...
اون درخت بزرگ و اون تزئینات و کاغذای رنگی که از شاخه هاش اویزون شده بودن...
خیابون..رفت و امد ماشینا...صدای باد...
دستاشو روی نرده ی کوتاه بالکن گذاشت و لبخند کوچیکی زد...
این فضا حس خوبی بهش میداد..
خفگی نبود...نفس تنگی نبود...
برخلاف خونه ای که توش زندگی میکرد پر از ایده بود...
به هر چیزی که نگاه میکرد و هر صدایی که میشنید بهش ایده میداد...
میتونست راحت نقاشی بکشه...بدون اینکه نگران این باشه که کی قراره تمومش کنه...
یه اتاق دنج و راحت...
دوستش داشت...خوشش اومده بود...
گرفتن حس زندگی از همچین فضایی خیلیم سخت و بعید نبود...
وقتی میتونست خودش باشه...
وقتی بیخیال همه چیز میشد و یه لبخند گوشه لبش جا میگرفت...
نفس عمیقی کشید و چشماشو باز کرد و با دیدن تهیونگ که توی حیاط ایستاده و نگاهش میکنه لبخندش محو شد...
همه ی این حس های خوب تا وقتی بودن که اون پسر رو نمیدید...
فکر اینکه قراره چطور باهاش سر کنه اذیتش میکرد...
حداقلش این بود که قرار نبود هرروز و هر لحظه ببینتش...
هنوز راجب تهیونگ مطمئن نبود...
شاید برخلاف پدرش ادم خوبی بود...درسته که پسر یه قاتل بود ولی اگه خودش ادم خوبی باشه چی؟
از طرفی هم ممکنه حرف جکسون درست باشه..
به هر حال اون پدرشه...اون پسر یکی از کله گنده های کره س...بهش هم نمیاد ادم دلرحمی باشه..
تعظیم کوتاهی بهش کرد و برگشت داخل اتاق و پنجره رو بست...
روی صندلیش نشست و یه کاغذ برداشت و مشغول کشیدن شکل مبهمی شد که توی ذهنش نقش بسته بود..
صدای قدم های تهیونگ که نزدیک اتاق میشدن رو میشنید...
خودشم نمیدونست چرا ولی از ته دلش میخواست سراغ ادم اشتباهی اومده باشه...
YOU ARE READING
"I MUST KILL YOU" |VKOOK|
Fanfictionانتقام..چطور یه کلمه میتونه انقدر سنگین و پر از مسئولیت باشه..گاهی به خاطر انتقام مجبور میشی یه نفرو از جایگاهش بکشونی پایین...از مقامی که داره عزلش کنی..ولی شده خودتو فدا کنی ؟ عشقتو ؟ احساستو ؟ شاید سخت باشه ولی گاهی نیاز میشه...من به خاطر انتقامم...