*فلش بک*
" مارس 2016"
مشتشو محکم تر کرد و به بوتای مشکیش خیره شد...فقط یه تصویر جلوی چشمش بود...
_ میخوای بگی برنامه ای برای اینده و ادامه ی زندگیت نداری؟
-: من اینو نگفتم..گفتم میخوام انتقام بگیرم..
_ انتقام برنامه ی زندگی به حساب نمیاد
-: برای من هست..
_ خب..بهم بگو انتقام برات چیه..
-: مهم نیست...
مرد نفس عمیقی کشید و از روی صندلیش بلند شد...داخل اتاق چرخی زد و پشت سر جونگکوک ایستاد
_ تو اومدی اینجا تا من بهت کمک کنم.. تا بهت یاداوری کنم باید به زندگیت ادامه بدی...با یاد پدر و مادرت...که کاری کنی اونا بهت افتخار کنن..
-: نفرت من از بین نمیره...نمیتونم کسی که این بلا رو سر خونوادم و زندگیم اورد رو ببخشم
_ قرار نیست ببخشی...قرار نیست نفرتت از بین بره..فقط قراره به خودت فرصت زندگی بدی
-: نمیتونم..
_ میتونی...ولی اینو نمیبینی...جئون جونگکوک..
تو الان وسط یه اتوبانی...میتونی راهتو ادامه بدی و برسی به بهترین نقطه شهر..بری بالا ترین نقطه ی شهر...بری روی بلند ترین کوه...بلند ترین برج..میتونی یه کوه رو فتح کنی...هیچکس جلوتو نگرفته و نمیگیره...میتونی بری اون بالا و از اونجا به همه ی ادما نگاه کنی...از بینشون کسی که مقصر اخمات و غمته رو پیدا کنی...ولی اون موقع برات اهمیت نداره اون کیه...چون وقتی از توی خیابونا به کوه نگاه میکنه تورو میبینه...و میگه این همون پسریه که من زندگیشو بهم ریختم...ولی اون انقدر قوی هست که منو زیر پاش له کنه و هر روز هم قوی تر میشه...
ولی یه راه دیگه هم داری...وسط راهت بپیچی تو یه فرعی..راهتو کاملا عوض کنی..دیگه از خورشید و کوه و برج خبری نیست...پرچمی که دستته روی هیچ قله ای قرار نمیگیره..یه اسمون سیاه بدون ستاره و ماه...هیچ ادمی نیست...روی دیوارا فقط نوشته انتقام..و ته راهتم یه کوچه بن بسته...
خب حالا خودت بگو..چیو میخوای انتخاب کنی؟
چشماشو بست و اخم غلیظی کرد...جسم توی دستشو داخل جیبش گذاشت و نفسشو فوت کرد...
مرد لبخندی زد و به سمت میزش رفت و پشت میزش نشست...
_ فکر میکنم برای امروز کافیه جونگکوک..هفته ی دیگه میبینمت..
*پایان فلش بک*
حرفای روانشناسش توی گوشش تکرار میشد...
کوه؟..
بن بست؟..
پوزخندی زد و از پنجره به فضای سبز حیاط خیره شد..
VOUS LISEZ
"I MUST KILL YOU" |VKOOK|
Fanfictionانتقام..چطور یه کلمه میتونه انقدر سنگین و پر از مسئولیت باشه..گاهی به خاطر انتقام مجبور میشی یه نفرو از جایگاهش بکشونی پایین...از مقامی که داره عزلش کنی..ولی شده خودتو فدا کنی ؟ عشقتو ؟ احساستو ؟ شاید سخت باشه ولی گاهی نیاز میشه...من به خاطر انتقامم...