انتقام..چطور یه کلمه میتونه انقدر سنگین و پر از مسئولیت باشه..گاهی به خاطر انتقام مجبور میشی یه نفرو از جایگاهش بکشونی پایین...از مقامی که داره عزلش کنی..ولی شده خودتو فدا کنی ؟ عشقتو ؟ احساستو ؟ شاید سخت باشه ولی گاهی نیاز میشه...من به خاطر انتقامم...
Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.
جئون جونگکوک
Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.
کیم تهیونگ
Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.
جکسون وانگ
**********
کلاهشو بیشتر توی صورتش کشید و بعد از در زدن وارد اتاقش شد.
جکسون سرشو بالا اورد و نگاهی بهش کرد.لبخندی زد:بیا بشین کوکی...
-:اه هیونگ وقت ندارم باید سریع برگردم... گفتی چیز مهمیه، چی شده؟
_:پسر چند بار بهت بگم بیا پیش خودم کار کن... مجبور نیستی اینقد برای بقیه نوکری کنی
-:من راضیم... میگی یا برم؟
_:اه خیلی خب... چقد زود بهت بر میخوره کوکی.. میخوام یه خبر خوش بدم بهت...
