یه سری خاطره ها...خوب یا بد...بخوایم یا نه...تا اخر عمرمون باهامون میمونن...مثل خاطره ی ناخوشایندی که با تهیونگ بود...
تهیونگ زندگی ای داشت که شاید خیلیا میخواستن جای اون باشن...ولی چیزی که بقیه ادما میدیدن ظاهر قضیه بود...برای تهیونگ اون زندگی جهنم بود...
کسی که وقتی فقط سیزده سالش بود...بد ترین اتفاق زندگیشو تجربه کرد...چیزی که تو کمتر خانواده ای اتفاق بیوفته...
کسی که به خاطر همون خاطره ی دلخراشی که هر لحظه جلوی چشمشه...
صدایی که توی سرشه...از علاقش گذشت و تصمیم گرفت دکتر بشه...پسر نوجوونی که با همه افکار پریشونی که تو سرش بود...با همه ازار و اذیتا...
با همه دور شدن از کسایی که دوستشون داشت و بهشون وابسته شده بود...بازم تلاش کرد تا بتونه کسی بشه که حداقل اگه نمیتونه انتقام بگیره...بتونه ازش جلوگیری کنه...تا ادمای کمتری بمیرن...تا ادمای کمتری دست به خودکشی بزنن...
تا خانواده های کمتری نابود بشن...
کیم تهیونگ ادمی بود که هیچ کس نمیتونست بشناستش...سخت بود گذشتن از سپر فولادی که جلوی خودش گرفته بود...
ولی اگه خودش میخواست چی...میتونست این سپرو کنار بزنه یا نه؟؟
از ماشین پیاده شد و نگاهی به گالری انداخت...امروز روز نمایشگاه یه پسر کوچولوی با استعداد دیگه بود...لبخندی زد و وارد حیاط گالری بود...نگاهی به اطراف کرد و به سمت دفتر بکهیون حرکت کرد..
بکهیون با دیدن تهیونگ از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت
-:چخبر؟
-:همه چیز خوبه...داشتم با ارتیست کوچولومون حرف میزدم...تا چند دقیقه دیگه میرسن
-:خوبه...امیدوارم همه چیز خوب پیش بره
-:هییی...من حواسم هست انتظار داری بد پیش بره؟؟
خنده ی ارومی کرد : واقعا از تو نباید انتظار خرابکاری داشته باشم بک
----------
کلاهشو از روی سرش برداشت... موهاشو مرتب کرد و وارد دفتر جکسون شد...
جکسون با دیدن جونگکوک سری براش تکون داد و دنباره برگشت سمت دستیارش
-:کارایی که گفتم رو انجام بده...برای شب خودمم به اسپزخونه سر میزنم...سر ساعت باید همه سرکارشون باشن..
-:چشم قربان
-:میتونی بری
بعد از رفتن دستیارش از روی صندلیش بلند شد و به سمت جونگکوک رفت و بغلش کرد
-:معذرت میخوام...این چند روز خیلی سرم شلوغه...چند شب پشت سر هم رستوران رو کامل رزرو کردن و برنامه ریزی هم با خودمه...بشین
KAMU SEDANG MEMBACA
"I MUST KILL YOU" |VKOOK|
Fiksi Penggemarانتقام..چطور یه کلمه میتونه انقدر سنگین و پر از مسئولیت باشه..گاهی به خاطر انتقام مجبور میشی یه نفرو از جایگاهش بکشونی پایین...از مقامی که داره عزلش کنی..ولی شده خودتو فدا کنی ؟ عشقتو ؟ احساستو ؟ شاید سخت باشه ولی گاهی نیاز میشه...من به خاطر انتقامم...