مدتی از وقت عصرونه میگذشت و بکهیون که تا اون ساعت، دوتا کاست رو کامل، گوش کرده بود، پهن شده روی تخت، در سکوت داشت به سقف نمزده اتاق نگاه میکرد.
سکوت ممتد و مطلقش، جدیدا برام کرکننده شده بود و بهمام میریخت؛ چون نمیدونستم به چی فکر میکرد و چه چیزهایی توی سرش چرخ میزدن؛ هیچ قدرتی هم برای پرت کردن حواسش یا محافظت ازش دربرابر افکارش، نداشتم و تنها کاری که ازم برمیاومد حرص خوردن بود.
با درموندگی نفسم رو فوت کردم و نگاهی سرسری به دیوارهای کهنه و ترکدار خونه انداختم. دلم حتی برای این دیوارها هم میسوخت.
دیوارهایی که بکهیون رضایت نداده بود پوسترهای جا مونده از صاحبِ مد و فشن دوستِ قبلی خونه که عکسهایی از "پرنسس دایانا"، "سیندی کرافورد"، "تونی اسپینلی" و "تد داوسون"، بود، از روشون بکنیم. آخه میگفت گچِ دیوار هم با چسبشون بلند میشه و دیوارهامون آسیب میبینن.
حالا همین دیوارهایی که شکلات نعنایی لاغرم انقدر بهشون اهمیت میداد، دو ماهی میشد که به جای صدای خندههای قاطی شدهمون، فقط شنوای سکوت، گریه و داد و فریاد بودن.
کاش حداقل میتونستم این دیوارها رو دلداری بدم.
ـ چانی...
با صدا زده شدن اسمم، مسیر نگاهم رو به طرف بکهیونی که هنوز خیره به سقف بود، چرخوندم.
چرا غم صداش کم نمیشد؟ انگار روی حنجرهاش یه لحاف کلفت از دلتنگی و غصه انداخته بودن و گذر زمان هم هیچ کمکی به کنار رفتن اون لحاف، نمیکرد.
ـ جانم.
برای لحظاتی سکوت حاکم بود تا اینکه بکهیون دوباره به حرف اومد.
ـ به نظرت اگر بمیرم، دلتنگی و حسرت و غصههام هم باهام میمیرن یا میمونن و نمیذارن روی قبرم گُل رشد کنه؟
تندی ابروهام رو توی هم کشیدم و از روی چهارپایهای که بدون خستگی، تا اون موقع روش نشسته بودم بلند شدم.
باید بهش تشر میزدم، باید میغریدم و به خاطر حرفی که زده بود، دعواش میکردم؛ اما نمیتونستم. حتی نمیتونستم بیشتر از پنج ثانیه، به اخم کردنم ادامه بدم.
کنارش سمت دیگه تخت، که بوی گندِ عرق و الکل میداد، نشستم و به صورت بیحالش که تنها نقطه رنگدارش، چشمهای به خون نشستهش بود زل زدم.
ـ یادته بهم گفتی میخوای تا فردای روزی که همه بومهای سفید دنیا رو رنگ زدی، زندگی کنی؟ روی حرفت وایسا.
همون لحظه بکهیون غلت زد و بهم پشت کرد.
ـ بهت گفتم میخوام تا فردای روزی که همه بومهای سفید دنیا رو پر از رنگ کردم، زندگی کنم؛ ولی یادم رفت بگم با تو. بدون تو، نه رنگی وجود داره، نه بومی و نه فردایی که توش بومها رنگارنگ باشن.
YOU ARE READING
This Is Not A Sad Ending
Short Story[کاملشده/آذر ۹۹] ⚠توجه: ❌اگر روحیه خیلی حساسی دارید این وانشات رو نخونید.❌ ـ دلم تنگ شده. انقدر تنگ شده که حتی غصههام هم توش جا نمیشن و تندتند از گوشهی چشمام بیرون میریزن. میشه دوباره با نوک انگشتهات، غصههام رو از زیر چشمهام جمع کنی و بهشو...