ـ ای وای! لب قشنگت که چانیول همیشه بهش خیره میموند پاره شد که!
مرد درحالی که انگشتش رو گوشه لب شکافته شده بکهیون فشار میداد با تمسخر گفت و با لذت به چشمهای پسری که درد میکشید و صداش درنمیاومد زل زد.
ـ هی چانیول! کجایی پسر؟ پارک چانیول نگهبان که هیچوقت نگاهت رو از دوست پسر بغلیت نمیگرفتی و نمیذاشتی حتی باد دست به صورتش بکشه، چرا الان نمیای از زیر دست و پای من جمعش کنی؟ هوم؟ چرا نمیای؟
بکهیون برخلاف همیشه که اینجور وقتها ساکت میموند تا مرد رو جریتر نکنه، خون توی دهنش رو با نفرت تف کرد با سرکشترین حالتی که ازش دیده بودم و من رو از عاقبتش میترسوند لب زد: تو هیچوقت با این ضربهها نمیتونی چانیول رو از ذهن و قلب من بیرون کنی.
مرد، خیره به چشمهای تخس و گستاخ بکهیون که خیس بودن اما صاحبشون برعکس همیشه قصد کوتاه اومدن نداشت، لبخند خوفناکی زد. بعد، کمکم لبخندش رو کش داد و کش داد و یکهو شروع به قهقهه زدن کرد.
جوری که سرش رو عقب انداخته بود و از ته دلش قهقهه میزد اصلا تسکین دهنده نبود و بیشتر وحشتزدهام میکرد. توی دو ماه گذشته، دعواهای فیزیکی و کلامی بکهیون و مرد رو بارها دیده بودم ولی این سری... این سری همه چیز با دفعات قبل فرق داشت. بیپروایی بکهیونی که خون از گوشه لبش جاری بود و چونهش از شدت ریزش اشکهاش میلرزید و درجه خشونت مرد؛ هردو بیسابقه بودن؛ و نگرانکننده.
نمیدونم چقدر طول کشید ولی مرد انقدر به قهقهههای مجنونانهش ادامه داد تا به سرفه افتاد و بعد، صدای خندههاش آهستهآهسته محو شد تا جایی که فقط همون منحنی خوفناک روی صورت خشنش باقی موند.
چند ثانیه با آرامش به بکهیونی که با وجود درد، داشت بهش پوزخند میزد خیره موند. اما این سکوت و سکون ترسناک، خیلی دووم نیاورد و جایی شکسته شد که مرد از یقه نخنما شده پلیور بکهیون گرفت و بیهوا سرش رو به پارکتهای لُختِ کف خونه کوبید.
ـ خب پس چرا الان به چانیولِ توی ذهن و قلبت نمیگی که بیاد کمکت کنه؟ هان؟
یه بار دیگه سر بکهیون رو با قدرتی که الکلِ توی بدنش، ابدا مهارش نکرده بود، به زمین کوبید و توی صورتش فریاد زد: زود باش بهش بگو نجاتت بده.
بدون مکث داشت سر بکهیونی رو که از شدت ضربهها منگ شده بود به زمین میکوبید و نعره میزد.
و من... من توی این وضعیت کجا بودم؟ منی که یه زمانی نمیذاشتم پشه روی بدن بکهیون بشینه کجا بودم؟ منی که به خاطرش میتونستم یه شهر رو به آتیش بکشم کجا بودم؟ چیکار میکردم؟
من... منِ ضعیف و عاجز و ناتوان، مثل همیشه فقط گوشه صحنه ایستاده بودم و تماشا میکردم. بکهیونم داشت جلوی چشمهام، زیر ضربههای اون هیولا جون میداد و من فقط نگاه میکردم.
YOU ARE READING
This Is Not A Sad Ending
Short Story[کاملشده/آذر ۹۹] ⚠توجه: ❌اگر روحیه خیلی حساسی دارید این وانشات رو نخونید.❌ ـ دلم تنگ شده. انقدر تنگ شده که حتی غصههام هم توش جا نمیشن و تندتند از گوشهی چشمام بیرون میریزن. میشه دوباره با نوک انگشتهات، غصههام رو از زیر چشمهام جمع کنی و بهشو...