ـ شکلات نعنایی فسقلم، نمیخوای بیدار شی تنبل؟ ظهر شده!
صدای جیکجیک گنجشکهای سرمازدهای که درختِ نزدیکِ پنجره، پاتوق همیشگیشون بود و باریکه نوری که روی صورت رنگپریده بکهیون، برق میزد، خبرِ اومدنِ صبح رو بهم میدادن؛ ولی نگاه من، بدون توجه به گذر زمان، همچنان روی چشمهای بستهی مرد کوچولوی روی تخت، قفل بود. تمام شب رو از وقتی که بکهیون، پلکهاش رو روی هم گذاشت، اینطوری گذرونده بودم؛ خیره! درواقع هر شبم همینطوری صبح میشد.
توی جام، که تاقچه سردِ تنها پنجره خونه بود، جابهجا شدم و بیشتر از قبل، به منظره تماشایی روبهروم، زل زدم.
بکهیون همیشه قشنگ بود و قشنگیش حتی با به خواب رفتنش هم ذرهای کمتر نمیشد؛ پس این خیرگیِ تمام وقت، جنون چشمهای من نبود، جادوی صورت اون بود. جوری که حتی پرتوی نور زمستونی هم، داشت مثل یه حلزون پیر و بینوا روی صورت یکدست و مهتابیِ جادوییش حرکت میکرد و شاید هم میبوسیدش. نمیدونم؛ هرچند واقعا دوست داشتم بوسهای در کار نباشه!
سرم رو واسه حسادت نخودی خودم تکون دادم و نگاهم رو به ساعت مرده روی دیوار دوختم. تازگیها عقربههاش دیگه تکون نمیخوردن؛ اگرچه، بدون دونستن ساعت هم، حدس اینکه ظهر شده اصلا سخت نبود. بکهیون معمولا هیچوقت تا این وقت روز نمیخوابید؛ اما حالا تقریبا دو ماهی میشد که بیشتر تایم روزش رو به خوابیدن میگذروند.
با یادآوری این حقیقت، شونههام رو پایین انداختم و گردنم رو چرخوندم.
دیگه یواشیواش داشت بیدار میشد. این رو میتونستم از به هم خوردن ریتم نفسهاش و ملچ و ملوچهای زیرلبی کیوتش بفهمم. انقدر توی سه سال گذشته کنارش خوابیده و بیدار شده بودم که تکتک عادتهاش رو از بر باشم.
کمکم با فاصله گرفتن پلکهای پف کردهش از هم و پیدا شدن چشمهای فندقیش از پشت مژههای کوتاهش، لپ چپم چال افتاد.
ـ صبح بخیر شکلات نعنایی من!
بکهیون همیشه از اینکه شکلات نعنایی صداش کنم بدش میاومد؛ ولی به نظر من، اون واقعا یه شکلات نعنایی فسقلی بود؛ شیرین و خنک ولی کوچولو و پاکتی!
ـ یه روز دیگه اومد و... من هنوز زندهام.
زمزمه زیرلبی و غمگینانهش باعث شد لبم رو گاز بگیرم تا حالت صورتم تغییر نکنه. نمیخواستم ظهری که با جمله نحس کوچولوی بیرنگ و روم شروع شده بود با چهره گرفته و شکسته من، ادامه پیدا کنه؛ پس شادابترین فرم ممکن رو به صورت و لبهام دادم و از روی تاقچه پایین پریدم.
ـ زود باش خودت رو تکون بده و بلند شو؛ باید بری حموم تا سرحال بشی.
صدای بازدم سنگین و آه مانند بکهیون به گوشم رسید و بعدش شکلات نعنایی نامرتبم، ملحفه سفید و چروک رو کنار زد و از روی تخت دو نفره خالی، بلند شد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
This Is Not A Sad Ending
Kısa Hikaye[کاملشده/آذر ۹۹] ⚠توجه: ❌اگر روحیه خیلی حساسی دارید این وانشات رو نخونید.❌ ـ دلم تنگ شده. انقدر تنگ شده که حتی غصههام هم توش جا نمیشن و تندتند از گوشهی چشمام بیرون میریزن. میشه دوباره با نوک انگشتهات، غصههام رو از زیر چشمهام جمع کنی و بهشو...