• خرگوش گوه اخلاق •

11.9K 2K 420
                                    

قسمت سوم: "خرگوش گوه اخلاق"

- هیش خفه شو فقط خفه شو.

صدای زمزمه‌شون توی راهروی ساختمان چند طبقه می‌پیچید و سعی داشتن که سر و صدایی ایجاد نکنن که خیلی موفقیت‌آمیز به چشم نمی‌خورد.

- به من میگی خفه شو؟ لعنت بهت. خودت بیشتر تولید صدا میکنی پس تو خفه شو.

تهیونگ سر بالا جواب داد و چمدون سیاه رنگی که از صندوق جهیزیه‌ی مادربزرگش هم بزرگ‌تر بود رو یک پله بالا برد.

- بمب هسته‌ای گذاشتی توش؟ چرا اینقدر سنگینه؟

قطره‌ی عرقی که از کنار شقیقه‌اش سر خورد رو پاک کرد و با کشیدن نفس‌های عمیق ضربان قلبش رو منظم کرد.

- لوس بازی درنیار. ببخشید یادم رفته بود کیم تهیونگ خیلی تیتیش مامانیه تو عمرش یک بار هم کیسه‌های خریدش رو با خودش از پله‌ها بالا نبرده.

جونگکوک مثلاً زمزمه کرد ولی بیشتر شبیه فریاد کشیدن بود. کلاه کپ مشکی رنگش رو در اورد و برعکس روی سرش گذاشت تا هم چتری‌هاش از جلوی چشم‌های خسته‌اش کنار برن و هم نقاب کلاه دیدش رو محدودتر از آنچه که هست، نکنه.صداشون توی راهرو اکو میشد و ای کاش یکی بهشون میگفت که اگه بلند صحبت کنن هیچ فرقی با زمزمه‌های نه‌ چندان آرومشون نداره.

فقط سه تا پله‌ی دیگه مونده بود تا به واحد آپارتمانی تهیونگ برسن. حدوداً ساعت دو بامداد بود و قطعا حالا حالاها مشغول بودن و نمیتونستن بلافاصله سرشون رو روی بالشت گذاشته و استراحت کنن.

- اگه اون کون‌گشادت رو جمع میکردی و زودتر وسایلت رو می‌چپوندی توی چمدون سنگین‌تر از خودت، الان من داشتم خواب هفت پادشاه رو میدیدم. فردا هم قراره مثل سگ ازم کار بکشی چون یه کنفرانس مزخرف داری و منم که باید به کارها رسیدگی کنم. و اینکه تو کی هستی که درباره‌ی کیسه‌های خریدم نظر میدی؟

تهیونگ با عصبانیت غر زد و نفسش سر جمله‌ی آخر گرفت. فقط یادآوری برنامه‌ی کاری روزی که در پیش داشتن می‌تونست به تنهایی تهیونگ رو وادار به خودکشی کنه. بعد از طی کردن سه پله‌ی آخر، جلوی درب ورودی واحدش رسید و از فرط خستگی به دیوار راهرو تکیه داد. در با صدای تیکی با وارد کردن رمز باز شد و چمدون‌‌ رو داخل خونه هل دادن چون تنهایی نمی‌شد اون حجم عظیم رو از درب ورودی رد کرد.

- خیلی داری پررو میشی تهیونگ. این طرز صحبت با رئیس و دوستت نیست. بعد برای من شدی هرکول؟ فاک یو. یه چمدون رو نتونستی بیاری بالا سوپرمن!

- الان دیگه رئیسم نیستی و شوهر وفادارم به حساب میای.

- مگه سگم که بهم میگی وفادار؟

تهیونگ چشمش رو چرخوند و اهمیتی به لامپ راهرو که با خاموش شدنش دید رو براشون سخت‌ کرده بود، نداد.

The Proposal | VKOOK | Completed Where stories live. Discover now