• بَبر درون •

33K 2.6K 1.3K
                                    



قسمت اول: "ببر درون"

بی‌اهمیت به صف طولانی کافه‌، سریع از کنار مشتری‌ها رد شد و با عجله لیوان‌های کاغذی قهوه رو از روی پیشخوان برداشت. صدای مشتری‌ها بخاطر این پارتی بازی بلند شد ولی تهیونگ الان وقت نداشت که بهشون اهمیت بده. سری به نشانه‌ی سلام برای گارسون پشت باجه تکون داد و با عجله از در کافه خارج شد.

به سختی در سمت راننده ماشین قراضه‌اش رو باز کرد و بعد از مطمئن شدن از این‌که قهوه‌ها رو جایی قرار داده که بخاطر حرکت و سرعت ماشین بلایی سرشون نیاد، با تمام توان گاز داد.

به محض رسیدن به مقصد با شتاب از ماشینش پیاده شد و سمت ساختمان مورد نظرش رفت. کیف رو دوشی چرمِ قهوه‌ای رنگش همراه با دویدنش به چپ و راست تکون میخورد و سنگینی‌اش تعادلش رو بهم میزد.

صف آسانسور شلوغ بود پس بدون وقفه سمت پله‌های اضطراری رفت. پله‌ها رو به وسیله‌ی پاهای بلندش یکی دوتا رد میکرد و چندین بار نزدیک بود مغزش با سرامیک های سفید رنگ راه پله یکی بشه. خوشبختانه این اتفاق به وقوع نپیوست.

با رسیدن به طبقه ی آخر، در واقع طبقه ی پنجم در شیشه‌ای بخش ویراستارها رو به سمت جلو هل داد و عطر دارچین و عودی که همیشه توی این مکان می‌پیچید وارد بینی‌اش شد. با دیدن کارمندها که خیلی راحت با همدیگه صحبت میکردن و قهوه‌ی صبحگاهیشون رو می‌نوشیدن، نفس حبس شده‌‌اش رو با شدت بیرون فرستاد و چشم‌های خسته‌اش رو با آرامش خاطر بست.

وقتی به سمت میزش می‌رفت با تنه‌ای که بهش خورد یکی از قهوه‌ها که از قضا برای رئیسش بود روی پیراهن سفیدشو براقش ریخت. از داغی‌اش هیسی کشید و فاک بلندی از بین لب هاش بیرون اومد.

- لعنت بهت!

بلند داد زد و با نوک انگشت‌هاش سعی کرد پارچه‌ی خیس رو از پوستش دور کنه. کسی که بهش تنه زده بود کلی عذرخواهی کرد.

- ببخشید تهیونگ از عمد نبود وایسا تمیزش کنم بیا اینجㅡ

تهیونگ با خونسردی‌ای که سعی در حفظ کردنش داشت وسط حرف همکارش پرید و پلک‌هاش رو روی هم فشرد.

- فقط بهتره از جلوی چشم‌هام‌ گم شی مینهو...

- او... باشه حتما...

اون مرد بهش بر نخورد چون میدونست تهیونگ توی وضعیت خوبی نیست. پس با عجله خودش رو به میزش نشوند و تظاهر کرد هیچ اتفاقی نیوفتاده. چروک شدن پیرهن به تنهایی جرم سنگینی بود و برای کسی مثل تهیونگ که بیشتر در خطر قرار داشت، مثل این میموند که حکم اعدامش صادر شده باشه.

دلش میخواست گریه کنه و اینقدر خودشو به در و دیوار بکوبه تا بالاخره جونش در بره. ولی لازم نبود همچین کاری بکنه. فقط کافی بود با پیرهنی که با لکه‌های قهوه‌ای تزئین شده بره و به رئیسش صبح بخیر بگه و یک مرگ درد آور رو تجربه کنه.

The Proposal | VKOOK | Completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora