فردا صبح جانگ کوک با قرمزی ملایمی روی گردنش و گربه که روی قفسه ی سینش خوابیده بود و خرخر میکرد از خواب بیدار شد. اثری از تهیونگ نبود احتمالا رفته بود سر کلاس
دستاشو دراز کرد و خمیازه ایی کشید تا خستگیش در بره. جینا رو از روی خودش بلند کرد. به سمت اتاقش رفت . اون هم خالی بود،لبخندی زد. از اینکه ادمایی که میاورد خونه خودشون صبحا بلند میشدن و میرفتن خوشش میومد. چیزی سخت تر صبحانه خوردن با کسی نیست که دیشب داشتی باهاش حال میکرد.
تهیونگ نوشته ایی روی یخچال زده بود .براش صبحانه کنار گذاشته بود که به کلاسش دیر نرسه. جانگ کوک غذا رو گرم کرد و یه بسته غذای گربه برای جینا باز کرد .به طرف حموم رفت تا دوش بگیره و بعد اماده بشه. سکس کردن با دخترا یه خوبی داشت، اونا اثری روی بدنت جا نمیزاشتن. تنها چیزی که بود جای ناخن های دختر روی باسنش بود. بقیه بدنش مشکلی نداشت برای همین یه تی شرت تمیز و جین مشکی پوشید. بدون اینکه ارایش کنه صبحانش رو خورد و بیرون رفت.
محوطه ی دانشگاه شلوغ بود. دانشجو ها هر کدوم به سمت ساختمان اطراف حیاط میرفتن. جانگ کوک هم بی اعتنا به اطرافش به طرف ساختمان هنر میرفت. اسمون تابستونی صاف و ابی رنگ بود. نور خورشید از بین شاخه های درختا به پایین میتابید.
تعدادی از دانشجو ها با سرعت به سمت کلاس ها میرفتن در حالی که چند نفر دیگه روی چمن ها نشسته بودند از نور افتاب لذت میبردن. جانگ کوک در حالی که بند دوربینش به گردنش بود وبا یک دست دوربین رو نگه داشته بود. از مناظر اطرافش عکس میگرفت. وقتی که بالاخره به کلاس رسید همه ی دانشجو ها روی صندلی هاشون نشسته بودن. لپ تاپ هاشون رو بیرون اورده بودن و منتظر اومدن استاد بودند. یونگی که دستیار استاد توی کلاس بود با دیدنش سری تکون داد. جانگ کوک لبخندی زد و سرجاش نشست.
کلاس طولانی و خسته کننده بود. استاد بی وقفه حرف میزد. جانگ کوک بی توجه بهش یا به تهیونگ پیام میداد یا گوشه دفترش طرح میزد. اونقدر غرق کارش شده بود که متوجه خوردن زنگ نشد. تازه وقتی به خودش اومد که کتابی محکم روی میزش کوبونده شد و تا حد مرگ ترسوندش
دستاشو مشت کرد و داد زد " چه مرگته؟" یونگی از پشت عینکش چشم هاشو ریز کرد و پوزخندی زد
به سردی گفت " چه طور جرئت میکنی سر کلاسی که من دستیارشم بخوابی؟"
جانگ کوک غرولند کنان گفت " نخوابیده بودم. چشمام باز بود"
"حالا داشتی رویا پردازی میکردی چه فرقی داره" جانگ کوک از خستگی دست هاشو توی هوا دراز کرد. کیفش رو برداشت و همراه با یونگی از کلاس خارج شد
جانگ کوک در حالی که هر دو به طرف کافه تریا میرفتن گفت " هیونگ توام میخوای بیای ناهار بخوری؟" یونگی بدون اینکه سرشو بالا بیاره زیر لب چیزی زمزمه کرد. جانگ کوک خندید و موهای یخی یونگی رو به هم ریخت.
YOU ARE READING
HIM (Persian)
Fanfictionتو مثل سحر گاه بودی . دنیا را در من بیدار میکردی تودرخشان ترین تششع نور خورشید بودی که به چشم دیدم ** یونگی در حالی که به هوسوک نگاه میکرد گفت"منظورم یه الهه یا یه مدله..کسی باعث بشه عکس هایی که میگیری احساس داشته باشن" جانگ کوک پوزخندی زد و گفت "...