تهیونگ شب به خونه اومد.بعد از گذروندن عصر با بکهیون.یه روز عالی داشت اما حالا باید برای کلاس ادبیات مدرنی که فردا داشت درس میخوند. اتاق توی تاریکی فرورفته بود. تنها نوری که میومد از اتاق جانگ کوک بود. تهیونگ به طرفش رفت قبل از چرخوندن دستگیره در کمی مکث کرد.احساس خوبی نداشت. درو باز کرد. جانگ کوک روی تختش نشسته بود. اطرافش رو عکس ها احاطه کرده بودن. عکس هایی از جیمین در حالت های مختلف
جانگ کوک سرشو بالا اورد و نگاهش کرد
"تهیونگ فکر کنم.."
"میدونم" درو بست و کنار جانگ کوک روی تخت نشست. جانگ کوک رو به طرف خودش کشید و چونشو به ارومی روی سر جانگ کوک گذاشت
جانگ کوک در حالی که نفسش به قفسه سینه تهیونگ میخورد زیر لب گفت " باید چیکار کنم؟.." نیازی نبود که جمله رو کامل کنه، تهیونگ میدونست که چی توی سرش میگذره.
چطور ازین حس خلاص شم؟ چطور تمومش کنم؟ اون با جه بومهاگه فقط یه دوست داشتن مسخره بود مثل کراشی که تهیونگ روی نامجون داشت جانگ کوک رو مسخره میکرد و بهش میخندید اما این فرق داشت. بنابراین فقط سکوت کرد.
"من دیگه یه الهه نمیخوام" هر دوشون میدونستن این دیگه یه الهه نبود
این عشق بود
**
جانگ کوک روی مقالش برای کلاس فلسفه کار میکرد که هوسوک به سمتش اومد .یه صندلی رو به طرفش کشید و نشست" آخر هفته ها هم میای کتابخونه؟ عجب"
جانگ کوک با قیافه ای خسته نگاه کرد. وقتی از خواب بیدار شده بود لباساش رو پوشیده بود و یه راست به کتابخونه اومده بود. کارای عقب افتاد الان بهش معلوم شده بود.برای همین چاره ای نداشت جر گذروندن اخر هفته ها توی کتابخونه، که برسه تمومشون کنه
"من برای این کلاس خیلی عقبم هیونگ. جدی میگم" هوسوک سرشو تکون داد ومشغول کار خودش شد. جانگ کوک هم سعی کرد درس هاشو انجام بده اما هوسوک این پا و اون پا میکرد و کلافش کرده بود
"همه چیز مر..""تهیونگ بهم راجب جیمین گفت"جانگ کوک با تعجب بهش زل زد. تهیونگ چه خیانتکاری بود " عصبانی نشو اون فقط نگرانته"
"چون از یه نفر خوشم میاد؟"
"چون هیچوقت اونطوری از یکی خوشت نیومده" جانگ کوک لبشو گزید. اره این چند روزه به هم ریخته بود. شاید مجبور بود شبا پیش تهیونگ بخوابه تا کمتر به جیمین فکر کنه. ولی الان بهتر بود. خیلی بهتر، یا حداقل خودش این طور فکر میکرد.
استاد راهنماش از عکس های جدیدش راضی بود. بیشترشون از جیمین بودن اما برای اینکه ضایع نباشه چند تا عکس از بقیه هم گرفته بود حتی از خودشم یه عکس گرفته بود .با اینکه نیمی از صورتش معلوم بود اما بازم برای اون خوب بود.
YOU ARE READING
HIM (Persian)
Fanfictionتو مثل سحر گاه بودی . دنیا را در من بیدار میکردی تودرخشان ترین تششع نور خورشید بودی که به چشم دیدم ** یونگی در حالی که به هوسوک نگاه میکرد گفت"منظورم یه الهه یا یه مدله..کسی باعث بشه عکس هایی که میگیری احساس داشته باشن" جانگ کوک پوزخندی زد و گفت "...