ساعت 9 صبح روز نمایشگاه بالاخره کاراش تموم شد. تموم شب روی پروژش کار کرده بود عکس ها رو به ترتیب چیده بود. برشون داشت و به سمت سالن نمایشگاه رفت. پروژش دقیقا همونطوری شده بود که میخواست. اما وقتی به عکس ها نگاه میکرد. ناخوداگاه قلبش تیر میکشد. از خستگی روی زمین نشست و خوابش برد
ساعت 2 ظهر بود که یکی از چرت روی زمین بیدارش کرده بود. یونگی بود که با یه لیوان قهوه و یه کیک مافین توی دستش بهش زل زده بود
"بیا بخور بچه" چیزایی که دستش بود رو بهش داد " بهتره بری خونه و حاضر شی. نمایشگاه ساعت 5 شروع میشه یادته دیگه؟"
چشماشو مالید و پرسید " ساعت چنده؟"
"2 ظهره"
"گندش بزنن" به سرعت از سرجاش بلند شد و کیفش رو برداشت
وسط راه بود که یونگی دوباره صداش کرد " راستی کوکی.. جیمین امروز پرواز داره یادته دیگه؟"
"اره یادمه" مگه میشد یادش بره.. تنها چیزی که بهش فکر میکرد این بود
"میگم که.. اینجوری تمومش نکن حداقل ازش خداحافظی کن بعدا پشیمون میشی" جانگ کوک سرشو تکون داد و از سالن بیرون رفت
نور تند افتاب ظهر چشماش رو اذیت میکرد. سرشو پایین اورد تا هم خورشید اذیتش نکنه هم با کسی چشم تو چشم نشه. تا اینکه محکم به یه نفر برخورد کرد
"هی جانگ کوک" صدا براش نا اشنا بود سرشو بالا اورد وبه غریبه نگاه کرد
"اه ..سوکجین هیونگ...سلام" سعی کرد لبخند بزنه
"چند وقته ندیدمت" کوله پشتی که روی کتفش بود رو کمی جا به جاکرد. " انگار دانشگاه داره بهت سخت میگذره"
"اره" دستی توی موهاش کشید " امروز نمایشگاه کارامونه یه ذره دیوونه کننده بوده این روزا"
"اه راستی میخواستم ازت بپرسم اما ندیدمت..چطور پیش رفت ؟"
"اه..چی دقیقا؟"
"اعترافت..توی سالن نجوم...اونی که بهت کمک کردم" جانگ کوک اب دهنشو قورت داد. موضوعی نبود که بخواد راجبش حرف بزنه
"اه خوب بود بهش گفتم ازش خوشم میاد"
"فکر کنم قرار بود بهش بگی عاشقشی"
"امم ..مطمئن نبودم"
"از بابت چی؟" سوکجین اخم کرد و بهش زل زد
"ازینکه.. اونم نسبت به من همچین حسی داشته باشه.. نمیدونم"
"جانگ کوک.. میدونم ما خیلی خوب همو نمیشناسیم ولی چون ازت بزرگترم اینو بهت میگم..بهش میگن اعتراف چون قرار احساسی که نسبت به طرف مقابلت داری بگی نه اینکه راجب احساسات اون بفهمی. تو باید این حسو به اشتراک بذازی. وقتی عاشق کسی میشیم این احساسات دیگه به تو تعلق ندارن..به اون شخص تعلق دارن"
YOU ARE READING
HIM (Persian)
Fanfictionتو مثل سحر گاه بودی . دنیا را در من بیدار میکردی تودرخشان ترین تششع نور خورشید بودی که به چشم دیدم ** یونگی در حالی که به هوسوک نگاه میکرد گفت"منظورم یه الهه یا یه مدله..کسی باعث بشه عکس هایی که میگیری احساس داشته باشن" جانگ کوک پوزخندی زد و گفت "...