part 7

612 141 20
                                    

×ییبو ×

خیلی خب ییبو آرامشتا حفظ کن تو رئیس شرکتی آره .... کسی حق نداره بهت چپ نگاه کنه

بلند شدم و بدون توجه به نگاه های بقیه خیلی راحت از دفتر بیرون رفتم

ییییس همینه ... آر..............بابا ؟؟؟؟؟؟؟

+ بابا این این این

- داداش ؟ داداش کجایی؟

+ هان ؟

- یک ساعته زل زدی به دیوار .... انقدر تابلو زل زده بودی و هپروت بودی همه رفتن .... فکر کردن از دستشون عصبانی

+ هان ؟

- برگشتی به سیستم کارخونه ای .... هی میگی هان هان .... حالت خوبه ؟ .... نکنه اونجات به مغزت فشار اورده

+ ببند ..... بقیه کجان ؟

-  اوکی من ... من فکر کنم باید برم

بعد از حرفش مثل میگ میگ رفت .... چرا این جواب منا نداد ؟ د خب لعنتی بقیه کجان ؟

عجب یعنی تمامش تو ذهنم بود ؟ گفتما من انقدراهم دل بزن به دریا نیستم .... خب من الان باید چکار کنم ؟

تو فکر بودم که در باز شد و ....

- عزیز دل بابایی اینجا چکار میکنی ؟

+ بابا .... پاپا ژان .... پاپا ژان

نمیدونم این حس طبیعیه یا نه ولی نگرانش شدم

- چیشده ؟ هاااان پاپا ژان چیشده ؟؟؟؟؟

من خوب بلد نیستم احساساتما نشون بدم .... فکر کنم برای همینه که سیژوی هی تکون دادم

+ بابا ..... با گذاشتن من رو ویبره حال پاپا ژان خوب نمیشه

-اوکی .... اون چش شده ؟

+ الان از بیمارستان زنگ زدن گفتن حالش بد شده غش کرده ...از پله ها افتاده و الان .... الان حالش وخیمه

- چیییییییییی

× سیژوی ×

بعد از اینکه حرفم تموم شد پدرم با سرعت از شرکت خارج شد .... با صدای تقه ی در حواسم از چیزی که بهش فکر میکردم پرت شد

با عصبانیت به کسی که در زده بود نگاه کردم ولی با دیدن داداش یوبین لبخند پهنی زدم
اون پسر عموی بابا و عمو چنگه ولی برای من مثل یه داداش خیلی خوبه .... وقتی بابا خارج از کشور بود و عمو هم اینجا نبود ....

هر از گاهی من با داداش یوبین وقت میگذروندم

هیچوقت نذاشتم کسی جز اون جای زخم هایی که بچه های مهد روی بدنم به جا میذاشتن ببینه

اونا بهم میگفتن بچه ی شوم .... اونا میگفتن اگه من بمیرم دنیا جایه بهتری میشه .... منم همیشه به این فکر میکردم یعنی اگه من بمیرم .... دیگه توی دنیا آدم های بد نیست ؟ جای خوبی میشه

و بله همینا باعث شد بیش از اندازه سنم رفتار کنم

+ سلام داداشی

- سیژوی .... کار درستی نبود

+ چی داداشی

- من حرف های منشی شنیدم .... اون گفت فقط پاپای جدیدت غش کرده نه دیگه تا این حد

+ چیزی نیست که من فقط یکم هیجانشا زیاد کردم

- سیژوی بابات کم مونده بود سکته کنه

+ چی ؟ .... نه داداشی نترس و ببین چی میشه
................................................................

× ژان ×

چشم هام باز کردم .....
چیشد که من از حال رفتم ؟
با به یاد اوردن حرف های زی یی ....
خب من خوشحال شدم .... چی ؟ نه اصلا
من باید ازش شکایت کنم .... آره همینه

- محتاج روان پزشکم شدیم

با حرفی که زی یی زد با عصبانیت به طرفش برگشتم

+ منظورت چیه ؟

- یک داشتی بلند بلند با خودت حرف میزدی
دو اصلا فازت با خودت مشخص نیست

+ این یه چیزه طبیعیه

- مگه تاحالا چند بار اینطوری دادی که میگی طبیعیه

+ زی یی

- بله

+ میتونی لطفی در حقم بکنی ؟

- آره ......... ببخشید گوشیم داره زنگ میخوره

بلند شد و از اتاق بیرون رفت
بعد از حدود پنج دقیقه با رنگ و روی رفته برگشت

+ چیشده ؟

- یوبین بود

+ یوبین ؟ مگه بهم نزده بودین ؟

- آره

+ پس چرا بهت زنگ زده

- ژان

+ هوم

- اگه بزنم سرتا بشکونم ..... منو میبخشی ؟

+ ببین خواهری

- میدونی ...... من مجبورم

+ زی یی ..... به خدا من فقط یه بار گوشیت از دستم افتاد تو آکواریوم

- چی ؟

+ سر این نمیخوای انتقام بگیری ؟ .... اوه حتما به خاطر اون کارمه .... ببین من اصلا دلم نمیخواست یه طرف موهاتا وقتی خوابی بچینم .... مجبور بودم

- ژان.... واجب شد سرتا بشکنم ..... ژاااااان

CRASH(bjyx)✔Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang