|| Season 3 • EP 5 ||

570 80 86
                                    

فصل سوم بخش پنجم : (حقیقت بالاخره روشن شد)

سوهیون از اولش هم یه جشن خانوادگی میخواست، و خب بکهیون خیلی دوست داشت به عنوان سوپرایز باغ کوچیک-و رویایی که سراغ داشت رو واسه عروسی بهش هدیه کنه. اما همه آرزوهاش نقش بر آب شد، اون هم زمانی که چانیول خیلی ناگهانی موقعی که همه دور میز شام جمع بودند- خونه ی خودش رو پیشنهاد کرد.

جالبه که سوهیون خیلی سریع واکنش نشون داد و با آغوش باز قبولش کرد. اتفاقی که اصلا به دهن بکهیون خوش نیومد، چون مطمعن بود اگه این دختر میدونست چه جهنمی رو برای روز عروسیش انتخاب کرده قطعا انقدر ذوق نمی کرد. ولی چطور میتونست مخالفتش رو اعلام کنه وقتی جشنِ اون بود و باید همه چیز طبق میلش پیش میرفت؟ این شادی حق سوهیون بود.

روز ها مثل باد سپری شد، اما فکر برگشتن دوباره به عمارت پارک چانیول حتی برای یک لحظه هم از ذهن بکهیون بیرون نرفت، برعکس هرچی به روز جشن نزدیک تر میشد پررنگ تر از قبل توی ذهنش تکرار میشد و کامِش رو تلخ می کرد.

« شب جشن »

چانیول سنگ تموم گذاشت، اون رسما خونش رو تبدیل به تیکه ای از بهشت کرده بود. از تزئینات فرانسوی داخل باغ گرفته تا دریاچه مینیاتوری که درواقع جایگاه عروس و داماد، همراهِ خانوادهاشون به حساب می اومد. همه ی این ها دلیل قانع کننده ای میشد تا هرکس وارد باغ میشه با دیدن صحنه ی مقابلش بی برو برگرد با دهنی نیمه باز اطراف رو از نظر بگذرونه.
بین اون همه سرو صدا و خوشحالی که همه جا موج میزد، بکهیون تو خودش ماتم گرفته بود، شاید لبخند می زد، به مهمون ها خوشامد میگفت، و گاهی صدای خنده ی بلند و مردونش تو فضای باغ می پیچید اما هیچ کدوم دوامی نداشت، نه تا وقتی که پارک چانیول تو تاکسیدوی مارکِ مشکی رنگش، مدام مقابل چشم هاش این طرف و اون طرف می رفت.

کاری به اینکه چقدر امشب جذاب شده نداشت چون، اصلا براش مهم نبود یا سعی می کرد نباشه، درواقع موضوعی که اعصابش رو بهم میریخت فکر باختن از چانیول بود.
ولی حتی نمی دونست توچی؟ اون حتی دلش نمی خواست چانیول پاش رو توی مراسم بگذاره، چه برسه به اینکه حالا کل مهمونی تو ملک شخصیش برپا بشه...
آره... خوب که فکر میکرد علت عصبانیتش همین بود، و نمیتونست راحت ازش بگذره چون مهم نبود چقدر تلاش میکنه تا خودش رو از گذشته دور کنه، انگار همه چیز بهش زنجیر شده.
با اوقاتی تلخ، تنها رو صندلی نشسته بود و سعی میکرد از دور مراقب پُم که حالا مشغول غذا دادن به ماهی های قرمزِ توی دریاچه شده، باشه .
جشنی که باید نهایت لذت رو ازش میبرد به لطف اون مرتیکه ی دراز کوفتش شده بود، سعی کرد یکم تنها باشه تا اینطوری غفلتا خشمش رو سر آدم اشتباهی خالی نکنه اما درست لحظه ای که دیگه پُم رو مقابلش ندید تمام افکارش مثل تیکه سنگی پایین افتاد و ضربه ای که بهش زد باعث شد تا گیجی از سرش بپره.
صاف سر جاش نشست و سعی کرد با سرک کشیدن به اطراف، اون وروجکِ شیطون رو پیدا کنه، اما حتی روحش هم خبر نداشت که دختر کوچولوش رو بغلِ مسبب تمام مشکلاتش ببینه و این اتفاق براش درست مثل جرقه ای توی انبار کاه، اعصابش رو به آتیش کشید .
حدس اینکه پُم چقدر برای چانیول شیرین زبونی میکنه که لبخند روی لبهاش مدام پرنگ تر و عمیق تر میشه سخت نبود. علتی که باعث می شد تا چشم هاش مدام بین صورت اون دوتا در رفت و آمد باشه.
*اه چقدر بچگانه... الان برا چی باید واسه موضوع بی ارزشی مثل این عصبانی باشم؟!!
پُم بغلش هست که باشه، مگه اینکه دوباره به خونه ی پارک چانیول برگشتم مهمه؟!! تا آخر عمر که نیست... امشب هم بالاخره تموم میشه و همه چیز برمیگرده به روال سابقش. با این حساسیت نشون دادن هام بیشتر دارم خودمو شبیه به دلقکی احمق جلوه میدم تا برادر عاقل و بالغ عروس!*
خودش رو مدام توی ذهن شماتت کرد تا بتونه رفتارش رو کنترل کنه، اما زمانی که از جاش بلند شد و به طرف اون دوتا قدم تند کرد، فهمید براش مهم نیست شبیه احمق ها باشه، یا یه احمقِ واقعی؛ چه اهمیتی داره چطور به چشم بقیه بیاد وقتی میخواد از عزیزاش در مقابل این مرد محافظت کنه؟

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now