فصل ششم (بخش سوم : گوربابای این حمایت کردن)
دو روز بعد از اومدن بکهیون پیش چان، مارک به لندن برگشت.
هیچ وقت فکر نمیکرد اومدن مارک فقط یه نقشه از طرف خودش بود، اونم بدون اینکه چانیول خبر داشته باشه.
مارک درواقع اصلا قصد زندگی کردن پیش چانیول رو نداشت، اون فقط برای دیدن چان به کره اومد و وقتی متوجه جدایی چان و بک شد این فکر به سرش زد تا با داستان ساختگیش کاری کنه حسادت بکهیون اهرمی بشه تا این دو نفر بازهم پیش هم برگردن.
وقتی بکهیون توی بارون و با اون وضع به امارت چان اومد، فکر کرد نقشش گرفته و بک حالا که چان رو از دست رفته دیده متوجه علاقه ی زیادش به اون شده و بالاخره میتونه بدون هیچ پس زمینه ای حقیقت رو ببینه، حتی روحشم خبر نداشت چه دلیل بزرگی پشت اومدن بکهیون به امارت چانیول بود. هیچ وقت نمیتونست تصور کنه که چی به روز این دو نفر گذشته...
همه چیز براش عین خواب و خیال بود؛ نمیتونست باور کنه اینطوری همه مسائل دارن باهم جفت و جور میشن. چرا نمیتونست آروم بگیره؟ انگار ذهن مریضش به درد و غم عادت داشت.
الان دقیقا یک هفته از موندن بک همراه پم توی امارت چان میگذشت و توی تمام این شب ها، چانیول هربار که بکهیون بخواب میرفت بیدار میشد و دقیق نگاهش میکرد. انگار هنوز نیاز داشت واقعی بودن بکهیون کنارش رو هربار با چشم های خودش تایید کنه.
هردو گیج ازشرایط، اما خوشحال بودن. هردو با ترس های بزرگشون زندگی میکردن اما وجود هرکدوم برای اون یکی مایه آرامش بود.
چانیول خیال میکرد اگه هر شب و هر روز بوسه های دلتنگیشو تکرار کنه بازهم تمام حسرتی رو که توی این چند سال تحمل کردن جبران نمیشه. بکهیون باید تا آخر عمر پییشش میموند تا چان بتونه با تک تک سلول های بدنش وجود واقعی بک رو برای همیشه قبول کنه.
از طرفی، بکهیون با هربار نگاه کردن به چهره ی چان، حس یاس و ناامیدی به سمتش میومد و برای یه لحظه احساس میکرد لیاقت بودن کنار چان رو نداره. اینکه باورش شد کسی مثل چان قاتل خانوادشه دلیلی میشد تا احساس شرم سر تا پاشو بگیره و از خودش بدش بیاد.
بنظر میرسید هردوشون نیاز داشتن تا حرف های نگفته و ترس های پنهانشون رو باهم به اشتراک بزارن اما هر دو از این اتفاق واهمه داشتن.
یه بعد از ظهر قشنگ بود و نور خورشید از پنجره های بلند به دو مردی که با تنهایی خودشون خوشحال بودن می تاببید و این آرامشو خوشحالی رو پررنگ تر میکرد.
بکهیون پشت به چانیول نشسته بود و چان آروم موهای بک رو با حوله خشک میکرد. این یه حموم دو نفره بود که هر دو ازش لذت کامل برده بودن و بهتر بود این لحظات مثل یه راز شیرین آروم دم گوش های خودشون زمزمه بشه.
«ما باید یه عروسی فوق العاده برای پم اینجا بگیریم چانی»
بکهیون جوری شیرین و امیدوار حرف دلش رو زمزمه کرد که از نور تابیده به هردو شون هم درخشان و گرمتر بود.
چانیول لبخند زد:
«کی گفته پم قراره ازدواج کنه؟ ما قراره اینجا دونه دونه تولداش رو جشن بگیریم. جشن اولین فارغ التحصیلیش، اون قراره با خبر قبولیش توی بهترین دانشگاه دنیا مارو غافل گیر کنه. ما قراره از این به بعد توی این امارت فقط خوشبختیمون رو جشن بگیریم»
صدای خنده ی بک به گوش رسید انگار اون هم به اندازه چان میتونست دقیق و با جزئیات تمام این روزا رو تصور کنه. جوری که همین الانم مقابل چشماش نقش بسته بود.
«چان تو میدونی که این لحظه ها رویا نیست مگه نه؟»
هنوزم سرش پایین بود و چان آروم موهاشو خشک میکرد...
«بک گاهی منم نمیتونم باورش کنم، ته دلم خالی میشه و میترسم اگه همش فقط یه دروغ شیرین باشه ولی حتی اگه رویا باشه بیا جوری زندگیش کنیم که هیچ وقت بیدار نشیم»
بکهیون چرخید و به چشم های چان نگاه کرد. اون میتونست تمام احساس چانیول رو بدون اینکه کلامی بینشون رد و بدل بشه از چشماش بفهمه، واضح و روشن.
چان راست میگفت؛ هیچ چیز مهم نبود فقط باید همین رویا رو باهم زندگی میکردن.
خودش رو بالا کشید و دست هاش رو دور گردن چانیول حلقه کرد و صورتش رو به چان نزدیک کرد. جوری که نفس های گرم چان روی صورتش می خورد.
«تو که خسته نیستی؟»
بی اینکه چیزی بگه فقط لبخند زد و بکهیون رو بالا کشید تا روی پاهاش بشینه:
«خب... اگه اشتباه نکنم اونی که پرچم سفید و بالا آورد یه آقایی با چشم های موشی بود»
بکهیون شیرین خندید و بی اینکه به چان فرصت بده، بقیه کلمات مرد رو از روی لبهاش با بوسه دزدید و مجال گفته شدن بهشون نداد.
بوسه های بک مثل همیشه سفت و آتیشی بود؛ چیزی که چان هیچ وقت نمیتونست بی جواب بزاره و حالا مهم نبود اگه خورشید پایین میرفت و جای خودش رو به نور مهتاب میداد، همه دنیا به این دو مرد حق میدادن که حتی یک ثانیه از باهم بودنشون رو از دست ندن و حالا صدای بوسه، تنها چیزی بود که فضا رو مثل یه آرامگاه خصوصی برای هردو دنج میکرد.
ESTÁS LEYENDO
" BLACK Out " [Complete]
Acción•¬کاپل: چانبک | کایسو | هونهان •¬ژانر: رمنس | انگست | اکشن •¬خلاصه: بکهیون نقاش معروفی که دست روزگار خیلی اتفاقی پای مردی مرموز رو به زندگیش باز می کنه، کسی که بر خلاف ظاهر آروم و گرمش از دنیای بی رحمی میاد . دنیایی که به شکل عجیبی به گذشته ی بک...