فصل چهار بخش یک : ( مگس مزاحم )
خودش رو لا به لای حجم بی پایانی از فرصت های از دست رفته و زمان¬هایی که دیگه هرگز به عقب برنمیگشت گم کرده بود.
انگار چیزی از جسمش ربوده شده و اون بدون شک قلبش بود. چقدر حقیر و بدبخت که حتی نتونست از تنها داراییش، با ارزش ترین فرد زندگیش که بارها و بارها برای نگهداری ازش تا پای جون قسم خورده بود، محافظت کنه.
نسیم آروم و خنکی پاورچین از بین پنجره باز، وارد خونه شد و میون خاموشی حاکم، چرخی زد و موهای آشفته بلندشو روی پیشونی سفیدش به رقص درآورد.
اما چشم های خیره و مات این مرد توی اون سکوت و تاریکی، بی توجه به نوازش های دلنشین باد، به چیزی فراتر از تصویر مقابلش خیره بودند.
یه حسرت؟! غم یا درد؟ نه، چیزی فراتر از اون. حسی درست مثل نفس کشیدن زیر آب.. سوختن میون آتیش و هربار مثل ققنوس توی خاکستر و درد متولد شدن و زندگی رو از سر گرفتن..
نبود بکهیون چنین حسی داشت..نسیم حالا با شدت بیشتری پرده های کتان سفید رو به بازی گرفت اما این مهمون ناخونده، سرخوش تر از این بود تا بفهمه نباید مزاحم سکوت این مرد بشه.
گوشه¬ی پرده، غفلتا به گل های خشکیده¬ای که دو هفته¬ی پیش لوهان براش آورده بود گیر کرد و دلیلی شد تا گلدونه بدون آب، روی زمین بیفته و هزار تیکه بشه.
اما حتی این موضوع هم نمیتونست روح چانیولی که شیش ماه پیش مرده بود رو از گور بیرون بکشه.
ساعت از نیمه هم گذشته بود و صدای شکسته شدن گلدون، از هروقت دیگه ¬ی بلند و سنگین¬تر به گوش رسید و توی فضا جا خوش کرد.
چیزی طول نکشید که به دنبال اون صدای مهیب، انعکاس قدم های کوچولو و برهنه¬ی دختر بچه¬ای روی سنگ های سفید و مرمری، آرامش رو به این خونه برگردونه.
میون اینهمه مردگی، تنها طنین قشنگی بود که تونست توجه این مرد رو به خودش جلب کنه.
جسم کوچولوی سفیدی میون تاریکی کم کم داشت شکل میگرفت و وقتی به نزدیکی پاهاش رسید، موهای نرم و ابریشمی که روی دستاش ریختن رو احساس کرد.
فورا به دنبال آرامش همیشگی، دستای بزرگشو میون موهاش برد و نوازشش کرد. همونطور که سعی میکرد اونو روی پاهاش بشونه، زمزمه کرد:
«بازم خواب بد دیدی؟»
اما دختر کوچولو همین که تونسته بود آغوش امن و مورد علاقشو پیدا کنه، قبل از گفتن کلامی، پلکاش سنگین شد و بخواب رفت. از بین یقه¬ی لباس خواب سفیدش، حالا زنجیر طلایی رنگ بیرون افتاده بود و توی اون تاریکی، بادبادک ظریفش میون زمین و هوا تاب میخورد. چانیول آروم بادبادک رو میون انگشتاش گرفت و بار دیگه به منظره بیرون خیره شد.
غافل از اینکه حتی بفهمه چیزی که باعث بیدار شدن پُم از خواب شد کابوس نبوده، بلکه صدای شکسته شدن گلدونی بود که اصلا متوجهش نشد.شش ماه قبل:
فلش بک، شرکت لی قبل از حادثه:
«فقط اون چیزی که میخواستی بهم بگی رو هرچه زودتر بگو چون بیشتر از این نمیتونم توی این آشغال¬دونی نفس بکشم»
در جواب خنده¬ای کرد و به مرد سر کش مقابلش اشاره کرد تا بشینه.
«برای گفتن چیزایی که قراره بشنوی فکر میکنم بهتره یکم زمینه چینی کنم چون... خبر دارم شوک ناگهانی خیلی برات خوب نیست»
باید اعتراف میکرد با شنیدن این حرف، توی دلش خالی شد و قلبش بیشتر از قبل توی سینه میکوبید...
«خفه شو، برو سر اصل مطلب»
«آروم باش بکهیون، چیزی که میخوام بگم برای خودمم خیلی سخته، پس در نظر بگیر که ممکنه بعد از شنیدنش از رفتار الانت شرمنده بشی»
شاید هزار بار قبل از اجرای این نقشه تمام حرفایی که میخواست به زبون بیاره رو بارها و بارها برای خودش تکرار کرده بود. انقدری که حتی وقتی به خودش میومد بی اختیار زیر لب زمزمشون میکرد.
اما حالا چه مرگیش شده بود که وقتی به این صورتِ رنگ پریده¬ی مقابلش و چشمایی که از ترس و وحشت توی جا می لرزید نگاه میکرد، بند بند جمله هاش ازهم باز میشدن و بی سرو ته میون مغزش تاب میخوردن؟
مگه این همه سال برای همین لحظه صبر نکرده بود؟
«این سکوتت بیش از اندازه داره بهم فشار میاره، پس دهن باز کن و حرفتو بزن»
صدای بکهیون برخلاف لحظه¬ای پیش، بی دفاع به نظر میرسید و وقتی به گوش های لی که حالا مقابلش در سکوت توی کاناپه فرو رفته بود رسیدن، چشماشو وادار کرد تا روی دست های پسر مقابلش که انگشتای ظریفشو توی هم گره کرده بود، از حرکت بایسته.
«میتونم حدس بزنم وقتی برای اولین بار با اون شوخی مسخره، دستور تیراندازی با تیرهای مشقی رو دادم، چقدر وجهه¬ی خودمو پیشت خراب کردم و زمینه¬ی باور کردن هر داستانی که چانیول قرار بود به خوردت بده رو به راحتی چیدم... روزی که من، چانیول و سهون زیر آلاچیق باغ پشتی عمارتمون قسم خوردیم همیشه باهم باشیم، سن زیادی نداشتم اما توی اون لحظه، هر سه¬ی ما میدونستیم این قسم با قلب و روحمون گره خورده و حتی از اون روز به بعد نگاهمون نسبت بهم تغییر کرد و یه روح شدیم توی سه تا بدن.
سه تا برادری که حتی مرگ هم نمیتونه اونارو از هم جدا کنه... ولی میدونی، ما احمق بودیم... چون باید قبول میکردیم زندگیمون اصلا مثل بچه های عادی نیست... هرکدوم از پدرای ما توی کثافت غلت خورده بودن و معلوم نبود هربار خون کدوم بخت برگشته¬ای رو توی جام هاشون میریختن و سر میکشیدن تا خودشونو بالا بکشن. سیاهی زندگی اون آدما بقدری بود که حتی از همون بچگی سایه¬ی سنگین و تاریکشو روی آرزوها و امیدهای ما انداخت و فقط زمان میخواست تا وقتی که از خیال خام بیرون اومدیم، با چشمای باز بهمون ثابت کنه که خودمونم کثافت زاده¬ایم و از خیلی وقت پیش توی مرداب پدرامون گرفتار شدیم... با اینکه تک تکمون وقتی بیست سالمون شد به این حقیقت پی بردیم اما بازم پسش میزدیم چون نمیخواستیم یکی باشیم درست مثل اون سه تا حیوون، چون قسم خورده بودیم که باهم برادر باشیم... ولی میدونی، انگار یکی بین ما اصلا اینطور فکر نمیکرد.»
بکهیون سعی کرد آب دهنشو قورت بده. نمیدونست تا چه حد از این حرفا رو فهمید یا که توی ذهنش نگه داشت، اما انقدر قلبش برای شنیدن حقیقتی که انتظارشو میکشید توی سینه میکوبید که با دهنی خشک شده سعی کرد صداشو بیرون بده:
«گوش کن بهتره بری سر اصل مطلب...»
«خواهش میکنم بک... منم برای گفتن این حرفا فرصت میخوام چون بازم دارم به گوه دونی افکار سیاهی سرک میکشم که دلم میخواد از ذهنم محو بشن. یادآوری خاطراتی که دلیلی هستن تا بخوام همه¬ی این دنیا رو با آدماش یک جا به آتیش بکشم و علت تمام این این خشم، اون چانیوله عوضیه حروم زاده¬س...»
«هی دهنتو ببند... تو کثافت تر از اونی که بخوای جلوی من در موردش اینطور حرف بزنی»
با اینکه قطره های عرقِ سرد از کنار شقیش پایین میچکید، ولی تمام توانش رو جمع کرد و خشمش رو با فریاد سر لی خالی کرد.
«آره، اون عوضی توی شیفته کردن آدما نسبت به خودش استاده. منم یه روزی مثل تو روش قسم میخوردم ولی میدونی، توی یه چیز دیگه-ام مهارت ذاتی داره... متنفر کردن همون آدمایی که حاظرن براش بمیرن. اگه اون کثافت حرومی اونطوری همه چیزو نادیده نمیگرفت... شاید هنوز مثل برادر کنارهم بودیم»
«کسی که باید خشمتو سرش خالی کنی چانیول نیست، اون ناپدری عوضیش بود... کسی که مسبب تمام این اتفاقات شد»
«محض رضای خدا بکهیون، نگو که همچین دروغ مزخرفی رو باور کردی؟!»
با صدای فریاد لی، بکهیون که لحظه¬ای پیش خیز برداشته بود تا یقه¬ی مرد مقابلشو توی مشت بگیره، بی اختیار سرجاش نشست و به رگ های متورم و صورت برافروخته¬ی لی خیره شد که درست مثل بمب ساعتی برای انفجار شماره مینداخت...
«یعنی من انقدر احمقم که بخوام از کسی بابت کار نکرده انتقام بگیرم؟ حتی شد یک بار از خودت سوال کنی لی هرچقدرم که دیوونه باشه دلیلی نداره یکی دیگه رو مجازات کنه؟ چانیول حتی پسر خونی اون مرتیکه¬ی فاسد هم نبود که انگیزه¬ای داشته باشم تا وقتی زندست با کشتن پسرش ازش انقام بگیرم... اون حتی با چانیولی که همیشه قبولش داشت مثل تفاله رفتار میکرد...»
صدای نفس حبس شدش، بعد از آخرین کلام توی فضا پخش شد و حتی سکوت هم بدش میومد توی این اتاق جا خوش کنه. افکار بکهیون حالا دیگه افسار پاره کرده بودن و پاهاش برای رفتن لرز خفیفی داشتن.
پس چرا با همه¬ی اینا، هنوزم سرجاش نشسته بود و چشماش به لب های لی دوخته شده بودن؟!
اون حقیقتی که این مرد ازش حرف میزد، برای شنیدنش تا چقدر باید تاوان پس میداد؟ اصلا میتونست زیر بارش کمر راست کنه؟
تیک تاک ساعت پاندول دار کنار دفتر، انگار به هردوی اونا یادآوری میکرد که تمام این لحظه ها، واقعیت داره و کابوس نیست و صدای لی به این تصور دامن زد وقتی که گفت:
«من کسی رو مجازات میکنم که مرتکب گناه شده...»
بین جنگ افکارِ سبک و سنگین بکهیون، صدای آروم و سنگین لی درست مثل آتش بس عمل کرد و حالا اون دیگه حتی یادش نبود که لحظه¬ای پیش، به رفتن از این قبرستون فکر میکرد. تک تک کلماتی که از دهن این مرد بیرون میومد، تقریبا بکهیون رو به صندلی چهارمیخ کرده بود...
«کاش فقط یک بار عشقت به چانیول رو کنار بزنی و با خودت حساب کنی چرا وقتی میتونستم از ناپدریش انتقام بگیرم، گذاشتم تا به مرگ طبیعی بمیره و حالا بخوام از چان انقام بگیرم...»
«چون الان... چانیول درست مثل تو یه نقطه ضعف داره»
انگار دو قدم با مرگ فاصله داشت و ترس از جون کندن، صداشو هم به لرزه درآورده بود که اینطور شکسته جواب لی رو داد.
اما همین صدای نحیف، توسط نعره¬ی دوباره این مرد بلعیده شد و بدون اینکه قورتش بده مثل یه آشغال کم ارزش کناری تف شد.
«احمق نباش بکهیون... اون چشمای کورتو باز کن و حقیقت جلوی روت رو ببین »
در کسری از ثانیه، به طرف بکهیون رفت و یقه¬ی لباسشو چنگ زد و مرد بالغ رو به روشو درست مثل پر کاه از جا بلند کرد.
بکهیون با تمام توانش سعی داشت تا خط نگاه خودش و این مرد رو قطع نکنه که با پیچیدن صدای التماس های شخصی ناشناس، سرش به سمت دیگه اتاق چرخید.
صفحه¬ی ال.ای.دی بزرگی، حالا انگار پنجره¬ای از جهنم بود و بکهیون بدون اینکه بخواد، نگاهش روی تصویر مقابل قفل شدن.
چطور میتونست به چشماش اعتماد کنه؟! یعنی اون کسی که مثل حیون اسلحه رو روی سر این پسر نحیف گذاشته بود و بی توجه به التماساش انگار به آشغالی به درد نخور نگاه میکرد چانیول بود؟
همون یولِ خودش، که آروم میون کارگاه دنج آموزش کفشش راه میرفت و هنرجوهاش عاشقش بودن؟ همون که وقتی روز کریسمس بهش شکلات گیلیان هدیه کرد چشمهاش از اشک پر شد؟ همون که عاشق داستان دیو و دلبر بود و برای اینکه دل دختر بچه¬ای رو به دست بیاره خونشو تبدیل به بهشت کرد؟
و تمام این سوالات با یادآوری لحظه به لحظه¬ی خاطرات، درست مثل فیلم از مقابل چشماش گذر میکرد و این ناباوری انگار تمومی نداشت.
نه این امکان نداره... امکان نداره...
صدای مهیب برخورد چیزی و بعد شکسته شدنش، همزمان شد با کشیدن ماشه¬ی اسلحه¬ی توی دست چانیول... و بکهیون احساس میکرد این تیر نه به قلب اون پسر، که مستقیم به قلب خودش اثابت کرد و حالا بهت زده با چشمایی که از خیلی وقت پیش از اشک لبریز شدن، سینشو چنگ زد.
لی بعد از پرت کردن گلدون روی میز به سمت ال.ای.دی، حالا درست عین مار از سر خشم به خودش میپیچید و صدای بلند و سنگین نفس های عمیقش، مثل سرب داغ توی گوش های بکهیون ریخته میشد...
«اون حرومزاده، میدونست من حاظرم به خاطر این آدم جونمو بدم... میدونست و انقدر راحت ماشه رو کشید... بدون اینکه حتی دستش بلرزه... حالا تو بهم بگو کی سزاوار انتقام گرفتنه؟... هان؟»
صدای فریادش هم نتونست چشمای بکهیون رو از صحنه¬ای که حالا از ریخت افتاده بود بگیره. انگار هنوز میتونست واضح و بدون اشکال آخرین تصویر رو ببینه، چهره¬ی سرد و بی احساسه همون مردی که حالا هیچ شباهتی به کسی که عاشقشه نداشت...
«میتونم حدس بزنم چه حالی داری... حس میکنی ارزشت از آشغالم کمتره آره؟ با خودت میگی نه امکان نداره من عاشق این مردم و دوستش دارم، کسی که من میشناسم هیچ وقت اینکارو نمیکنه... مدام و پشت سرهم تکرار میکنی و خودتو به اون راه میزنی اما وقتی نگاه میکنی میبینی هنوزم احساس میکنی ارزشت از آشغالم کمتره... وقتی به خونم برگشتم و جسد پسری که دوستش داشتمو توی لباس خواب دیدم، میدونی به اولین کسی که زنگ زدم کی بود؟ چانیول... برادرم... کسی که بیشتر از چشمام بهش اعتماد داشتم... اما وقتی این فیلم به دستم رسید عین احمقا مدام توی مغزم یه جمله رو تکرار میکردم که اون اینکارو نکرده، که ما اون روز زیر آلاچیق به خونمون قسم خوردیم که تا همیشه برادر بمونیم...»
حرف میزد یا نه هیچ فرقی نداشت چون حالا افکارش مثل موریانه به جون مغزش افتاده بودن و با اشتهای سیری ناپذیری، اونو میخوردن...
چانیول نمیتونه اینکارو بکنه... چرا باید بهش دروغ بگه؟ به چه قیمتی؟
لعنت بهش چطور تونست توی این چند سال درست مثل احمقا رفتار کنه و هربار قلبش برای مردی توی سینه بزنه که هم بهش دروغ گفته، و هم مثل یه حیوون آدم کشته؟ این اولیش نبوده آخریش هم نیست.
خدا میدونه وقتایی که توی بی خبری خودشو توی آغوش این مرد میسپرد یا زمان¬هایی که عاشقانه میبوسیدش، چند تا آدم بی گناه به دست این مرد خونشون روی زمین ریخته شده؟ قاتل بی رحمی که برای بکهیون نقش یه مرد عاشق پیشه، و برای پُم نقش فرشته¬ی آرزوها رو بازی میکرد، اینطوری جون آدمای بی گناه رو ازشون میگرفت؟
یعنی ممکنه لوهان و سهون هم توی تمام این مدت از ماجرا باخبر بوده باشن؟
گوه توی این حماقت که اجازه داد بازیچه¬ی دست همه بشه... خاک بر سرت بکهیون که حتی ارزشت از آشغالم کمتره...
«تو باید بهم کمک کنی بکهیون»
جوری به طرف لی برگشت که انگار قرار نبود اونو اونجا ببینه. به سختی نفس میکشید و انگار فرصت میخواست تا یادش بیاد آدم مقابلش کیه...
«راستش من تورو اینجا نیاوردم تا داستان خودمو برات تعریف کنم، میخوام چیزی رو بهت بگم که حق داری بدونی...»
بدون اینکه حتی پلک بزنه مثل مرده¬ای فقط به لی نگاه میکرد و حتی نمیخواست بپرسه اون حقیقت لعنتی که داری ازش حرف میزنی چی هست؟ چون تا همینجاشم احساس میکرد داره زیر بار این همه فشار له میشه...
و بی اینکه ازگیجی ضربه هایی که چپ و راست توی سر و صورت احساسش میخورد در بیاد، لی کاغذ تا شده¬ای رو کف دستش گذاشت.
چشماش روی کاغذ خزید و حالا حس میکرد وزنش به قدری زیاده که میخواد قفل کتفش رو از جا بکنه.
«گوش کن بکهیون... آروم باش سعی کن احساساتت رو کنترل کنی...»
لی همینطور که کنار گوشش زمزمه میکرد، عروسک بی روح و مرده¬ای که بکهیون خطابش کرده بود رو به طرف کاناپه برگردوند و وقتی مطمئن شد سرجاش نشسته، نامه رو مقابل چشماش باز کرد.
نمیدونست چرا اما با دیدن مهر و امضای پایین نامه، نفس توی سینش پیچید و حالا انگار خیال نداشت بالا بیاد. صدای دم و باز دمِ هوایی که با ولع سعی میکرد کنترلشون کنه، توی فضا پخش میشد و قلبش قدم به قدم تا ایستادن نزدیک تر...
YOU ARE READING
" BLACK Out " [Complete]
Action•¬کاپل: چانبک | کایسو | هونهان •¬ژانر: رمنس | انگست | اکشن •¬خلاصه: بکهیون نقاش معروفی که دست روزگار خیلی اتفاقی پای مردی مرموز رو به زندگیش باز می کنه، کسی که بر خلاف ظاهر آروم و گرمش از دنیای بی رحمی میاد . دنیایی که به شکل عجیبی به گذشته ی بک...