فصل چهارم : (بخش پنجم : آشغال های حروم زاده )
هردو مثل مجسمه مقابل ورودی خونه¬ی کیونگ ایستاده بودند و قصد تکون خوردن نداشتن.
کیونگ نگاهی به کوبو و گوگو انداخت اما وقتی دید انگار نمی خوان برن، دستش رو بالا آورد و درحالیکه به جلو هلشون می داد گفت:
«ممنونم که منو صحیح و سالم رسوندین... میبینین که همه چیز تحت کنترلِ اون رئیستونه پس نگران نباشین و بهش گزارش بدید زندانی رو به سلولش منتقل کردین»
راستش نمی خواست عصبانیتش رو سر این دوتا خالی کنه اما وقتی به حرف اومد، دیگه کنترل کلمات دست خودش نبود و این باعث شد تا گوگو با شونه هایی افتاده میون حرف کیونگ بپره:
«دی... کیونگ جان این حرفو نزن، خودت میدونی چیزی که برای همه¬ی ما مهمه سلامتی توعه. هیچ کدوم خبر نداریم حالا که به خواست خودت به خونه برگشتی، اون سونگین عوضی کی دوباره خیال اذیت کردنت به سرش میزنه»
مسخره بود که اینطوری زندگیش بازیچه¬ی دست بقیه شده؛ باید برای برگشتن به خونه¬ی خودش اون تراژدی رو پشت سر میگذاشت و اعصابش برای چیزی که حق مسلمش هست بهم می ریخت و حالا که میتونه تو خونه خودش باشه، باید حواسشو جمع کنه تا اون کودنِ عوضی مثل اجل معلق سرش خراب نشه تا زندگیشو بگیره.
از تکرار مکرارت این افکار و زندگی مزخرفش خسته فقط برای تشکر سری تکون داد و دستی به شونه¬ی گوگو کشید و بعد از تشکر، به خونه برگشت و در رو به روشون بست. دلش برای اون دوتا هم می سوخت اما بیشتر از این مغزش کشش نداشت. فقط همین که می تونست توی خونه¬ی خودش باشه براش کافی بود.
اون چند هفته¬ی جهنمی بالاخره تموم شده بود و نباید بی خودی حال خودشو خراب می کرد.
برای شستن لباس ها به سمت اتاق رفت و از پیرهن تنش تا تمام رخت هایی که تو چمدون بودن رو بیرون کشید و داخل لباسشویی انداخت. ازینکه بخواد بوی عمارت و اتاق اون کفتار رو بده بیزار بود.
به محض روشن شدن لباسشویی، خودشو توی حموم انداخت تا دوش بگیره. دوران استراحت و غیبتش تموم شده و پس فردا باید سر کلاس حاظر می شد. احساس می کرد انقدر این دانشگاه رفتن براش تراژدی شده که انگار هیچ وقت قرار نیست تموم بشه.
همش دو ترم دیگه داشت و هربار که تصمیم به تموم کردنش می گرفت، اتفاقی می افتاد وهمه چیز می رفت رو هوا.
سرش سنگین بود و بعد از دوش، به سمت تختش رفت و مثل یه تیکه گوشت روش ولو شد.
دستش روی گوشی خزید و بعد از چند هفته روشنش کرد؛ همین کافی بود تا سیلی از پیام ها سرازیر بشه. پیامهایی که فقط از طرف یک نفر بیشتر نبود، مینهو.
حس می کرد توی این رابطه ¬ی دوستانه، اونطور که لایق این پسر هست باهاش رفتار نمی کنه و از زمانی که با مینهو آشنا شده تا به این لحظه، کسی که همیشه نقش آدم بی شخصیت رو توی رفاقت بازی کرده فقط خودش بوده و حالا حتی خجالت می کشید پیام هاش رو بخونه.
لحظه¬ای که داشت با خودش کلنجار می رفت گوشی زنگ خورد و دیدن اسم مینهو روی صفحه، دلیلی شد تا بدون فکر قبلی تماس رو وصل کنه .
«دی.او... خودتی؟!»
به وضوح می شد سراسیمگی رو از صداش تشخیص داد و همین باعث شد تا کیونگ شرمنده تر بشه.
آخه چرا باید بین این همه آدم مینهو کسی باشه که همیشه بهش بی محبتی می کنه؟
«آره خودمم... حالت چطوره؟»
«حال من چطوره؟! معلوم هست کجایی؟! چرا همیشه باید یه دفعه غیبت بزنه و منو میون یه دنیا نگرانی ول کنی هان؟!»
هیجان صداش بیشتر از شنیدن، واسه¬ی کیونگ قابل لمس بود و میشد گفت برای پسر همیشه آروم و متینی که میشناخت، اینطوری حرف زدن ناراحتی و عصبانیت شدیدش رو نشون می داد و کیونگ حتی به خودش اجازه نمی داد دلخور بشه چون کاملا مستحقش بود...
«متاسفم...»
تنها همین کلمه به ذهنش می رسید. چیزی که درواقع برای پسر آتیشی پست خط درست مثل فحش بود...
«متاسفی؟! همین؟! بعد از این همه مدت بی خبری حالا فقط میگی متاسفی؟! تاسفت رو نمی خوام بهم بگو الان خونه¬ای یا نه؟ باید ببینمت... همین حالا»
بقدری صریح و رک حرف زد که در جواب، کیونگ فقط به گفتن "بله" کوتاهی کفایت کرد و درست بعد از قطع کردن تماس فهمید چه غلطی کرده.
دور تا دور خونش پر بود از محافظ های کای و هیچ دلش نمی خواست اومدن مینهو رو به اون عوضی گزارش بدن. دوست نداشت یکی دیگه از آدم های عزیزش بخاطر زندگی نفرین شدش آسیب ببینه و برای همین، فورا گوشی رو برداشت و شماره¬ی مینهو رو گرفت اما هربار تا زمان اشغالی بی جواب موند. انگار که اون پسر می دونست کیونگ منصرف شده و دلش نمی خواست به تماسش جواب بده...
کار از کار گذشته بود، فقط نباید اجازه می داد مینهو چیزی درباره¬ی بلایی که سونگین سرش آورده باخبر بشه...
YOU ARE READING
" BLACK Out " [Complete]
Action•¬کاپل: چانبک | کایسو | هونهان •¬ژانر: رمنس | انگست | اکشن •¬خلاصه: بکهیون نقاش معروفی که دست روزگار خیلی اتفاقی پای مردی مرموز رو به زندگیش باز می کنه، کسی که بر خلاف ظاهر آروم و گرمش از دنیای بی رحمی میاد . دنیایی که به شکل عجیبی به گذشته ی بک...