|| Season 1 • EP 3 ||

829 120 10
                                    

فصل یک : ( بخش سوم : عطرش رو دوست دارم )

هر سه ی اون ها تصمیم گرفتند تا در کنار هم وقت بگذرونند و با پیشنهاد چان به کافه ای در نزدیکی نمایشگاه رفتند.
مار کوس و بک هر دو مقابل همدیگه پشت میز نشسته بودند و چان برای صحبت با تلفن، بیرون مشغول حرف زدن بود و این وسط گاهی چرخی می زد و گذرا بک رو زیر نظر می گرفت .
مارک، حالا دست هاش رو روی میز توی هم قلاب کرده و با اون چشم های شیشه ای و درشتش که مدام بک رو، زیر رو می کردند خطاب بهش گفت :
« من از سبک کاری تو خوشم میاد، تو میتونی گوستاو کوربه رو با سالوادور دالی قاطی کنی و نتیجه ی کار چیزی باشه که آدم کاملا عقلش رو از دست بده، یک جور رئالِ سورئالیستی یا ... سورئالِ رئالیستی ... میدونستی توی انگلیس چقدر طرفدار داری ؟! »
بک همون طور که می خندید، با خودش فکر کرد این پسر چقدر خوب میتونه به ژاپنی حرف بزنه ...
« راستش، یک بار که برای دیدن چان به کره اومدم، متوجه شدم دقیقا با روز افتتاحیه ی نمایشگاه تو یکی شده، پس قبل از این که به دیدن چانیول برم، مستقیم از فرودگاه خودم رو به افتتاحیه رسوندم، با امید به این که بتونم حظوری ببینمت» * با گذشتن خاطره ای از ذهنش می خنده *
ادامه میده :
« اما تو اونجا نبودی، فکر کردم شاید قبل از رسیدن من رفته باشی، اما وقتی بطور اتفاقی با رئیس گالری صحبت کردم، بهم گفت تو هیچ وقت توی افتتاحیه ها حاظر نمیشی، حتی اگه بازدید ژنرال باشه ... اونجا بود که فهمیدم دیگه حتما باید از نزدیک ببینمت. »
بک عادت نداشت کسی ازش تعریف کنه، برای همین احساس می کرد ما بینشون یک شیشه ی عایق صدا قرار گرفته و قادر نیست حتی کلامی از صحبت های این پسر رو متوجه بشه، اون راست می گفت تا بحال هیچ وقت به نمایشِ آثارش نرفته بود، مصاحبه های انگشت شماری داشت و هرگز مقاله هایی که در رابطه با آثارش بیرون می اومد رو نمی خوند، برای همین این اولین بار بود که کسی در خصوص هنر و آثارش این طور بی واسطه باهاش حرف می زد و این براش معذب کننده بود. پس برای این که بتونه بحث رو عوض کنه، اولین موضوعی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد :
« شاید این چیزی رو که میخوام بگم زیاد شنیده باشی ... اما تو واقعا ژاپنی رو خوب حرف میزنی »
مارک حالا به پشتی صندلی تکیه زد و دست هاش رو توی هم قفل کرد، خنده ی جذابی تحویلش داد و با حالت فاتحانه ای که بک نمی تونست درکش کنه- و این موضوع تمرکزی براش نمی گذاشت گفت :
« همش بخاطر چان بود ... نمی دونم، می دونی یا نه اما این بچه عاشق ژاپن، وقتی باهم توی دانشگاه درس می خوندیم باهاش آشنا شدم، اون پسر فوق العاده ایه، بهش نگو من این رو بهت گفتم اما اون فارق التحصیلِ دانشگاه پنتئون-سوربون از فرانسه هست، یک دانشجوی روانی که انگار به دنیا اومده تا هنر مند باشه»
درست توی همون لحظه نگاهی به بیرون میندازه و چان رو میبینه که همچنان مشغول حرف زدنِ، پس با خیال راحت به طرفش خم میشه و همون طور که ناخود آگاه یک پرده صداش رو پایین تر میاره میگه :
« ولی راستش، همه چیز بهم ریخت، اون یک مرتبه دیوونه شد و همه چیز و رها کرد، تا مدت ها حتی نمی گذاشت ببینمش و بعد از گذشت چند سال که از غار خودش بیرون اومد، متوجه شدم که توی یک کارگاه کوچیک، کفش درست میکنه، هنوز هم وقتی بهش فکر می کنم دیوونه می شم میدونی اون می تونست یک هنر مند فوق العاده بشه »
نمی دونست چطور میتونه این احساسِ به وجود اومده رو تفسیر کنه! یا چه توضیحی باید براش داشته باشه، و فقط می دونست با هر کلامی که از دهن مارک بیرون میاد این حس قوی و پر رنگ تر میشه و درست مثل بختک دور گلوش چنگ می اندازه.
تنها چیزی که الان شکلِ مته ای رو ی مخش می رفت، ندونستن چان بود- و این که چرا هیچ وقت پیش نیومد تا برای یک بار هم که شده در باره ی این مسائل باهم حرف بزنن؟ با هر جمله ای که می شنید بیشتر قافل گیر می شد و می فهمید چقدر از هم دیگه دور هستند.
چرا باید چانیول رو از دهنِ این پسرِ مو بور بشناسه؟ و این سوالی بود که به شدت با اعصابش بازی می کرد.
« در کل چیزی که میخوام بگم اینه ... من زبان ژاپنی رو یاد گرفتم چون اون عاشق ژاپن »
این جمله درست مثل پتکی دیوارِ محافظ بک رو پایین ریخت و حس کرد نمی خواد دیگه کلامی از این پسر بشنوه، مستقیم بهش چشم دوخت و در حالی که لبخند به لب داشت، نیرویی از درون وادارش می کرد تا هرچه زود تر این مکان رو ترک کنه، حس کرد با هر کلام این پسر داره بهش توهین میشه، اما خودش هم نمی دونست چرا ؟
با کشیده شدن پایه های صندلی روی زمین و نشستنِ چان ، بک از عالم خودش بیرون اومد، وقتی برای گرفتن سفارش ازشون سوال شد، چان درخواست قهوه داده و مارک هم همین طور، بی مقدمه به هم دیگه نگاه کردند و چان همون طور که با دست به شونه ی مارک می زد گفت :
« تو دیوونه ای پسر»
« عاره می دونم »
و هر دو شروع به خندیدن کردند، این جا بود که از خودش پرسید چرا قبول کرد تا همراهشون به کافه بیاد ؟
یا چرا حس میکنه کاملا از این رابطه ی دوستانه دور افتاده؟
اصلا برای چی انقدر به این پسر حساسه و نسبت بهش واکنش نشون میده؟
اما هیچ فایده ای نداشت تمام این سوال ها پرسش دیگه ای رو به دنبال داشت و بک حس کرد بی نهایت از دست خودش کلافه شده ...
« برای ایشون هم یک قهوه با کیک »
بک سرش رو بالا آورد و متوجه دست چان شد، اون همون جور که به طرف بک اشاره می کرد سفارش داد.
به خودش تشر زد
* احمق دیوونه چطور تونستی انقدر توی فکر های چرت و پرت فرو بری که نفهمی باید خودت این کارو بکنی*

" BLACK Out " [Complete]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt