|| Season 3 • EP 7 ||

731 94 50
                                    

تنها منتظر کریس نشسته بود و تیک تاک ساعت، بعد از صدای نفس هاش تنها چیزی بود که این سکوت رو می شکست.
برای بیدار شدن خیلی دیر به نظر می رسید اما هنوز هم می تونست جلوی حماقتش رو بگیره، شاید باید وارد این رابطه می شد تا بفهمه اون همه نفرتی که هر بار باهاش خودش رو گول می زد چیزی جز عشق نبوده، هنوز هم نمی تونست بوسشون رو فراموش کنه، اتفاقی که با هر دفعه یادآوریش، بدنش درد می گرفت-و قلبش صد تیکه می شد...
چقدر بچه بود وقتی فکر می کرد حسی که فقط از سر لجبازی بروز کرده واقعیت داشته، چقدر احمق _ که به بودن سهون کنارش برای همیشه مطمئن بود.
پرده ی اشک جلوی چشم هاش رو گرفت-و یاد آوری اون لحن بی حسش قبل از رفتن به چین، روحش رو مچاله می کرد. یعنی واقعا اون-و از دست داده بود؟
حالا که می تونست حقیقت رو به وضوح  ببینه، برای برگشتن پیش سهون تقریبا داشت عقلشو از دست می داد. اون باید امشب تکلیف همه چیزو روشن می کرد و به کره برمیگشت.
هرچند با همه ی این مسائل طاقت دیدن چهره ی شکسته ی کریس بعد از گفتن حقیقت رو نداشت، این مرد به معنای واقعی رویایی بود که همه آرزوی دیدنش رو دارن. چقدر پست و غیر مسئولانه که برای فهمیدن احساس خودش باید قلب کریس رو زیر پا می گذاشت و تا اینجا پیش می رفت .
خوب یادش میومد اولین بار بکهیون بهش هشدار داد  که همه ی نفرتش نسبت به سهون فقط یه توهم بچگانست؛ اما انقدر احمق بود که فکر می کرد با این کار میتونه سهون رو تا همیشه دنبال خودش بکشه...

لوهان سهون رو می خواست، درست با اولین دیدارشون قلبش از جا کنده شد، فقط نمی تونست قبول کنه دکتره همیشه مغروری که برای همه دَم از منطق می زد، روزی با یک نگاه تا این حد عاشق یه نفر بشه. کسی که علاوه بر قدرتش، توی بی بند و باری هم شُهره عالم بود.
چطور تونست با اون استاندارد های بالا تو دام عشق کسی مثل سهون بیفته؟ برای همین شروع به انکار کرد، به قدری که تصور واحی رو از احساس خودش ساخت و هر روز سعی کرد تا ازش متنفر باشه.
ولی تمام این بازی بچگانه با گفتن احساس سهون براش جذابیت احمقانه ای پیدا کرد، به حدی که احساس غرور کودکانش دلیلی شد که تا به این لحظه به انکار کردن خودش و احساسش ادامه بده...
حالا وقتی به خودش نگاه می کرد، پسری رو می دید که تنها تو خونه ی نامزدش نشسته در حالی که قلبش برای اون سهون عوضی تو سینه می کوبه، سخته قبول بازی که از همون اول باخته بود.
صدای رمز در توی فضا پیچید و این فرصت رو به لوهان داد تا در کسری از ثانیه تمام حرف هایی رو که میخواست بزنه تو ذهنش مرور کنه.
فضا نیمه تاریک بود و قامت بلند کریس تو هاله ای از نور کم رنگ نمایان شد، به دنبالش لوهان سر جا ایستاد و درست لحظه ای که گوشه ی لبهاش به لبخند محزونی بالا می رفت، با دیدن مردی هیکلی و کچل شوکه به صورت کریس که حالا به خاطر نور اطراف واضح تر دیده می شد چشم دوخت.
لبخند عجیب کریس چیزی نبو که بتونه برای خودش تفسیر کنه، حتی اگه برای درکش موفق هم می شد، کلمات با شنیده شدنِ-شون فرصت رو ازش گرفتن-و بی رحم رو سرش، مثل آواری پایین ریختن...
«خب.. خب برای یه بازی هیجان انگیز آماده ای عزیزم؟»

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now